سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























ورد سحری

غصه ها تمامی ندارد. امروز بعد از شنیدن خبر کم و کسر دیگری از دنیا دیدم چقدر خوشبختم که یار و یاوری ندارم، که در غم رفتنش دیوانه نمی شوم. تصمیم گرفتم بخاطر بی ظرفیتی خودم تا همیشه تنها بمانم. وگرنه از همین لحظه چشمانم اشک بار فردی می شود که قرار است چند سالی اولین صبح بخیر و آخرین شب بخیرم را بشنود و یک باره تنهایم بگذارد. هنوز نیامده طاقت دوری اش را ندارم. 


نوشته شده در جمعه 96/4/30ساعت 4:0 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

سکووووووت ممتد

تا بپیونده به سکوت ابدی

بی نهایت تنهام.

و همینطور در لایه های عمیق تری از تنهایی فرو می رم.

 


نوشته شده در دوشنبه 96/3/22ساعت 12:16 صبح توسط سحر| نظرات ( ) |

دیروز وسط بحث برای یک تصمیم مشترک خانوادگی متوجه شدم عوض شده ام. همینقدر ناگهانی و بدون مقدمه به شناخت جدیدی از خودم دست پیدا کردم و خود جدیدی را دیدم که سالها دنبالش بودم. خودی که همیشه ی خدا نگران تنها بودن تا آخر عمرش نباشد و بلد باشد چطور از عهده خودش بربیاید. یک دختر قوی با برنامه که اسیر دست آدم ها نمی شود و برای خودش حرف و ایده دارد و منتظر ننشسته تا کسی از راه برسد و خوشبختش کند. خودش دانه دانه آرزوهایش را از بین سال ها حسرت و محرومیت بیرون کشیده و دارد خودش را به آرزوهایش می رساند. دیروز وسط بحث با یک جمله خیلی معمولی، انگار آینه را جلوی صورتم گرفتند و خودم را نشانم دادند. دختر آرزوهایم را دیدم که زیبا و سرمست به من لبخند می زند و با وقار و متانت گاهی بقیه را زیر قدم هایش له می کند تا به خواسته هایش برسد. از زیباروی برملا شده ترسیدم. دویدم توی اتاق و پتو را روی سرم کشیدم. واقعا این خود منم؟

چند سالی دیر شده برای این خود فریبنده. شاید اگر چهار پنج سال پیش بلد بودم چطور آرزوهایم را با دست خودم ذبح نکنم الان زندگی بهتری داشتم؛ کمتر بقیه را زیر تل خواسته هایم لگدمال می کردم و همه چیز سر جای خودش و به وقتش می بود. 

مانده ام چه کنم با این خود؟ خیرمقدم بگویم یا خیرپیش؟


نوشته شده در جمعه 96/1/18ساعت 11:45 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

اولی با یاس و دلخوری می گفت هیچ امیدی به آینده وجود ندارد.

دومی سرخوشانه اتفاق مبارکی را در آینده نه چندان دور پیش بینی می کرد.

من گفتم اوضاع نه خوب است نه بد؛ معجزه ای اتفاق نمی افتد. اما بدتر نشدن اوضاع هم خودش مایه امید است.

گفتند همیشه منطقی و واقع بین بودی.


نوشته شده در شنبه 96/1/12ساعت 9:16 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

سیب سرنوشت چرخ خورد و خورد تا آن صحیفه مذکور را در چمدان جا بدهم و به نیت تسکین و آرامش روحی یکی از اقوام مصیبت دیده به او تقدیم کنم. فکرش را هم نمی کردم.


نوشته شده در دوشنبه 95/12/30ساعت 5:9 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

   1   2   3   4   5   >>   >