سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























ورد سحری

بیشتر از دو جزء قرآن از ختم قرآن ماه مبارگ عقب بودم، روز سختی هم در پیش داشتم و اصلا حال و حوصله گرما کشیدن و پیاده روی مسیرهای طولانی را نداشتم. شب قبلش یک نرم افزار جمع و جور قرآن روی گوشی نصب کردم و با خودم عهد بستم با استفاده از تمام اوقات مرده ی فردا عقب ماندگی م را جبران کنم. گرچه صفحات نرم افزار قرآن طبق رسم الخط عثمان طه نبود و برای ماها که زمانی حافظ بودیم خواندن از روی صفحه ی غیر عثمان طه به نوعی آشفتگی بصری و گیجی به همراه دارد که الان این آیه در حافظه تصویری ام کجای صفحه بوده؛ اما سعی کردم حواس خودم را از این موضوع پرت کنم. از فرودگاه شروع کردم، وقتی هوایپما به ارتفاع ثابتی رسید دوباره گوشی را در حالت پرواز روشن کردم و تا آخر سوره خواندم. به سختی می توانستم بفهمم چند صفحه خواندم یا جزء را تمام کرده ام یا نه. بعد از اینکه به مقصد رسیدم و کارم را انجام دادم برای نماز به نمازخانه دانشگاه رفتم. بعد از نماز، مراسم قرائت قرآن بود. در طرف زنانه که جز من کسی قرآن دست نگرفته بود. در طرف مردانه بلندگو را دست به دست می چرخاندند و نفری چند صفحه می خواندند. صداها خیلی جوان نبود، لحن خواندنشان بسیار سنتی و بعضا پر اشکال بود. هرچه فکر کردم مرجحی ندیدم که چند جزء عقب مانده م را میانبر بزنم و با قرائت آن جمع همراه شوم. تا سر سوره یوسف را خودم خواندم و هر از گاهی سر بلند می کردم پیش خودم اشکال اعرابی قاری طرف مردانه را می گرفتم. یک آن دلم برای همه ی قراء و حفاظ خوش صدایی که در عمرم دیده بودم تنگ شد، تنگ شدنی!

برگشتنه چند ساعت زودتر رسیدم فرودگاه. دوباره به پناهگاه همیشگی ام ، نمازخانه، رو آور شدم و یک قرآن از ردیف قرآن های یک شکل یک اندازه ی قفسه ی نمازخانه برداشتم. هوا گرم بود ولی می شد گیره روسری را باز کرد و هوایی خورد. اینقدری وقت داشتم که جزء آن روزم را هم تلاوت کنم و سرخوش از در نوردیدن پله های معرفت و معنویت قرآن را ببندم و کمی دراز بکشم. پیش خودم گفتم در مسیر برگشت هم چند صفحه ای از جزء فردا را بخوانم که جلو افتاده باشم. اما حتی دریغ از یک کلمه. همین که حس کردم به جایی که باید برسم رسیده ام، متوقف شدم. حتی با وجود اینکه خانم کنار دستی ام در پرواز بانوی روزه داری بود که بر خلاف پوشش شل حجابش تمام مسیر را با تسبیح ذکر می گفت و با گوشی همراهش قرآن تلاوت می کرد. سوالی که از خدا دارم این است که «پس کی آدم می شوم؟!»

 در حالی این مطلب را می نویسم که یک هفته از آن سفر یک روزه گذشته و دوباره دو سه جزء عقب افتادم. نمی گویم «هرچه» اما «بیشتر» چیزهایی که می کشم از افراط و تفریط است، از کندی و تندی، از اینکه به جای اینکه طبق برنامه روزی یک جزء بخوانم، یک روز در میان دو جزء می خوانم و امان از روزی که باید بخوانم و نخوانم.

شما هم مشکل مرا دارید؟


نوشته شده در چهارشنبه 94/4/17ساعت 1:1 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |