سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























ورد سحری

تا همین امروز صبح زندگی قشنگ بود، هوا خوب بود، مردم مهربان بودند، من هم فرد تحصیلکرده فعال خوش فکری که می خواستم از داشته هایم به خوبی استفاده کنم؛ اما هنگامه ی اذان ظهر امروز که برخلاف همیشه زودتر وضو گرفته بودم و منتظر بودم بعد از اتمام فرمایشاتشان خودم را توی گل های فرش نمازخانه گم کنم و بین صفوف نماز جماعت دیگر به سه و چهار شدن رکعت فکر نکنم، با یک جمله پرسشی شکستم. فقط یک جمله. همان جمله لعنتی که دو سال پیش در یک عصر بهاری زانوانم را لرزاند و روحم را به زمین زد. این بار اما پیش خودم گفتم التماس نمیکنم، ذلیل نمی شوم، من همینم که هستم و با سربلندی هم همینم. نتیجه اش فقط سلب مسئولیتی است که اتفاقا فرصت های بهتری را پیش پایم میگذارد. اما یک جای درونم هنوز دل آشوب بود که ترجیح دادم همان گوشه اتاق بین گفتگوهای بلند بقیه موکت بیندازم و قامت ببندم. طبق معمول شرایط اینچنینی سه و چهار را گم کنم و الفقیه هم که لایعاد! 

حالا که خودم هم نقطه ضعفم را فهمیده ام و می دانم این جمله، هرچقدر هم که روز خوبی را شروع کرده باشم، زمینم می زند؛ حتی پیش پای خودم هم شکستم. پناه می خواهم، پناه. پناهم سرشلوغ است امشب. حتی خیال پریشانم جان پناهی ندارد. چشم و جسم و زبان که بماند. من از بارش مدام این پرسش از در و دیوار زندگی ام می ترسم. حیف شدم.


نوشته شده در شنبه 95/6/6ساعت 8:59 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |