سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























ورد سحری

به نظر من مهم ترین پیام سال همت مضاعف و کار مضاعف اینه که بابا دیگه حرف رو تموم کنید و وارد عمل بشید!
حالا این همه پارچه نویسی هایی که داره از در و دیوار سازمان ها قد می کشه که سال همت مضاعف مبارک باد، این همه مطالبی که میان همت مضاعف رو مثلا از دید آیات و روایات بررسی می کنن، مسابقه وبلاگ نویسی در مورد همت مضاعف و کار مضاعف... تو رو خدا بس کنید دیگه. آخه واضح تر از این می خواستید بگن؟ با خودمون که تعارف نداریم، وبلاگ نویسی بیشترش رو هوا حرف زدنه، چرخی از چرخ های مملکت رو راه نمی ندازه، حتی از نظر علمی هم اونقدرا عمیق نیست... حالا بعضی وبلاگای خاص هستند که واقعا کار می کنن و دارن روشنگری می کنن؛ اما جون من اینقدر مسابقه وتحقیق و داستان و عکس درباره همت مضاعف نریزید رو گود! دارید حیف می شیدا... حیف اون دستا نیست کار نکنه؟ حیف اون سلول های خاکستری نیست آکبند بمونه؟ حیف اون رختخوابتون نیست استراحت نکنه؟

جمعش کنید این اوضاع رو!
اگرم می خواید مسابقه وبلاگ نویسی بذارید نمیخواد حالا واسه ما کلاس بذارید همت مضاعف رو به شاخه های مختلف تقسیم بندی کنید. بگید یاعلی! هر کی هرکاری می کرده مضاعفش کنه. ما هم آخر پاییز جوجه ها رو می شماریم به تپل مپلاشون جایزه می دیم.

یادمون باشه خود خدا گفته که : والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا



نوشته شده در پنج شنبه 89/1/19ساعت 10:7 صبح توسط سحر| نظرات ( ) |

از من بزرگتر هست ولی گفت دارد پایان نامه کارشناسی می نویسد. همین باعث شد اعتماد به نفسم یک ذره بالا برود. دست کم من این سالها که داشتم لیسانس می گرفتم به هزار و یک کار دیگر هم چنگ زدم. او هم البته بیکار نبوده. در قسمت هایی از زبان و ورزش و بعضی روحیات خاص مشترک هستیم. اصلا خوشم می آید که براده هایی از شخصیتم را در دیگران ببینم و بعد فکر کنم که دید بقیه نسبت به همچه آدمی چیست. فیلم ها را که نگو! اگر بگویم فلان روحیه ام شبیه کدام دختر کدام فیلم است که پاک آبرویم رفته است؛ اما خودم را همه جا می بینم؛ أینما تولوا!

این تازه رفیق شفیق ما رشته اش علوم قرآنی است. تا آن رفیق پشت کنکوری دکترا خلاص شود فرمان گروه تحقیق را سپردیم دستش. مصر بود که حتما موضوع تحقیق را باید از بررسی آیات شروع کنیم. حالا بماند که این همه کتاب در مورد موضوع ما از منظر آیات چاپ شده و اینکه آیات و روایات در کنار هم باید تفسیر شوند؛ اما این خانوم کوتاه بیا نبود. حتما می خواست آیات مرتبط را پیدا کند، تفسیرها را بریزد دورش و برای مقدمه یک کتاب قطور بنویسد. نه می شد که بگوییم قرآن نه! نامسلمان که نیستیم. نه می شد به میلش راه بیاییم و سیر تحقیق را به هم بزنیم.

آخرش فقط یک پیشامد بود که متقاعدم کرد روش این خانوم جواب نمی دهد. اینکه هر موضوعی را می گفتیم معجم دستش گرفته بود و میگفت اصلا همچه چیزی در دین وجود دارد یا ندارد. در مورد بعضی موضوعات مثلا اینکه چه گرایش هایی در انسان فطری هست یا نه فقط به متن آیات اکتفا می کرد و توضیح بیشتر را از تفسیر می خواست در حالیکه خیلی از توضیحات اساسی را تفسیر می دهد و از متن آیه نمی شود فهمید. مثلا می گفت تمایل به پوشش فطری نیست چون در قسمت آیات فطرت قرآن چیزی به نام پوشش نداریم!

کلا دختر خوبی بود. خندیدیم. هم من کلی لیچار بارش کردم هم او! بعض وقت هایش را قیافه گرفتم که مثلا از حرفت خوشم نیامده؛ اما فقط برای مدیریت روابط لازم بود!

 

دم رفتن گفت از حرف هایم که ناراحت نشدی. واقعا هم نشده بودم. گفتم نه بابا! آدم اگر طاقت شنیدن حرف نداشته باشد که نمی تواند کار کند.


نوشته شده در سه شنبه 89/1/17ساعت 2:0 صبح توسط سحر| نظرات ( ) |

نمی دونم چرا گاهی - که حالا گاهی رو برای حفظ آبروی اینجام میگم- حوصله عبادت ندارم. یعنی خودم رو با خیلی از هم سن و سالام و هم ردیفام که مقایسه می کنم اونا مثلا ماهی یه نماز شب می خونن ، به یه دعاهایی خاصی مداومت دارن، برنامه خاصی برای قرآن خوندنشون دارن ... اما من... ماشالا قربون خودم برم از رو هم نمی رم و از ادعام پیش خدا چیزی کم نمیشه!

راستش خیلی مراقبم که فاصله بین حرف و عملم زیاد نشه برای همین توی انجام دعا و مستحبات که یه جورایی تلقین خوبی ها هست به خودم سخت نمی گیرم و ظاهرا زیادم احساس شرمندگی نمی کنم! خدا حفظم کنه!

خب اینا رو برای این گفتم که می خوام در مورد یه کار کوچیکی که تازگی یاد گرفتم و فوایدش بنویسم. مقدماتش برای این بود که نه خودم باورم بشه نه شما که تونستم از موضع قبلیم کوتاه بیام و خلاصه اهل زهد و عبادت های خاص شده باشم!

دو ترم قبل درس اخلاق 2 داشتیم به ارزش دو واحد درسی. درسی خوب و استادی عالی بود. هر جلسه که می رفتیم کلی نکات اخلاقی و عبادی یاد می گرفتیم ولی دریغ از یه ذره عمل. یه روز به خودم گفتم بذار یه یادگار ازین درس داشته باشم و به یه نکته کوچیکش عمل کنم.

سعی کردم روی مبحث شکر کار کنم. چون حس کردم دارم زیادی ناشکر می شم و بیش از واقعیت از زندگیم ابراز نارضایتی می کنم. شروع کردم بعد از هر نماز فریضه یه سجده شکر می رفتم و از یکی از نعمتایی که خدا بهم داده تشکر می کردم. خیلی راحت و خودمونی. بعضی وقتا یه موضوعات ریز خنده داری به نظرم می رسید که خودم توی سجده می زدم زیر خنده! مثلا خدایا قربون دستات که کنترل تلویزیون اختراع شده! خدا جون مرسی که امروز ازم سر کلاس درس نپرسیدن. خدایا ممنونتم که مثل بعضی ها نیستم! سعی می کردم دعام فی البداهه باشه و واقعا ته دلم از یه نعمتی تشکر کنم. یه مدت حس کردم نعمت کم آوردم شروع کردم از خلق صحیح و سالم دونه دونه اعضای بدنم تشکر کردم. حالا این پروژه یه هفته ای طول کشید.

می گن ما باید از خدا تشکر کنیم. مسلمه که خدا به تشکر ما نیازی نداره. این روزا من دارم به نتایج قشنگ جدیدی می رسم. اینکه شکرانه روزانه از خدا باعث میشه خودمون هم بیشتر بفهمیم که چه نعمت هایی داریم و به قولی نیمه پر لیوان رو ببینیم.

تو همین مدت برام پیش اومده که خیلی ناراحت باشم ولی هر طور شده یه بهونه ای برای شکر پیدا کردم که پیش خدا دست خالی نباشم. بعد همین نعمت کوچیکی که پیدا کردم برای شکر، به خودم آرامش میده و می فهمم هنوزم چیزای خوبی تو دنیا دارم که بهشون امید ببندم. مثلا همین امشب که دستم درد می کرد و داشت کلافه ام می کرد بعد از نماز سجده رفتم همینجوری به طعنه رو به خدا گفتم  : خدایا شکرت که پا و کمر و سرم درد نمی کنه! یعنی می خواستم پیش خدا گله کرده باشم که این چه وضعشه اما از قانون سجده شکرم هم کوتاه نیومده باشم. یه آن به خودم اومدم که هی دختر واقعا اگه الان پا و کمر و سرت هم درد می کرد خیلی اوضاعت خراب میشد. بعدش از ته دل خدا رو شکر کردم!

به نظرم این آیه قرآن که می گه لئن شکرتم لازیدنکم  مفهومش فقط این نیست که اگه برای خونه داشتن خدا رو شکر کردیم فرداش میشه دو تا خونه! همین قضیه شکرگزاری باعث میشه نعمتها و برکاتی که تو زندگی داریم رو بیشتر ببینیم و به نظرمون بزرگتر بیان. دنیا روی خوشش رو بهمون نشون بده.
البته من که هیچ وقت نمیتونم خودم رو گول بزنم و باز ته دلم یه چیزی میگه غر بزن و بیشتر از این رو بخواه... اما خدایا شکرت
بابت هر چی می دی
و هر چی می گیری


نوشته شده در دوشنبه 88/10/21ساعت 12:8 صبح توسط سحر| نظرات ( ) |

خوب یادم هست یکی از روزهایی که بچه بودم از مادرم پرسیدم چرا به خدا نمی گوییم «شما»؟!
اینقدر بچه بودم که روی پای مادر نشسته بودم.
مادر گفت: چون خودش اینطور گفته و می خواهد  احساس نزدیکی بیشتری به او کنیم.

جناب خدا
مستدعی است بفرمایید آیا «شما» می دانستید ما به این زودی پسر/دختر خاله می شویم؟
«کلمح البصر»


* می دانم «بکل شیء علیم»



نوشته شده در شنبه 88/6/28ساعت 7:18 صبح توسط سحر| نظرات ( ) |

نوید مرگ
زنده می کند؛
«لهی الحیوان»


نوشته شده در شنبه 88/6/28ساعت 6:44 صبح توسط سحر| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >