سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























ورد سحری

امروز به دو ایمیل خاک خورده ام سر زدم. الان داشتم دلتنگی هایم را ورق می زدم دیدم دلم برای این وبلاگ هم تنگ شده. برای هزار روز دیگر هم از همین امروز تنگ است. 

شاید خدا هم دلش برایم تنگ شده. فکر کنم وقت مردن است. اصلا هر از چندی بیایم از حس و حال عجیب و غریبم بنویسم و بگویم انگار دیگر کاری در این دنیا ندارم تا بالاخره یکی شان شانسی به هدف بخورد و بشود آخرین متنی که از من در فضای مجازی منتشر شده. بقیه اش را نگویم! قدیسه محسوب می شوم و از بهشت لبخند رضایتی تحویلتان می دهم!

وقتی ذهنم پر از موضوعات جدی کاری و درسی باشد، قلمم صاف می رود سراغ جفنگ نویسی. هر وقت دیدید دارم زیادی علمی و پرمحتوا می نویسم بدانید که مغزم خالی ست! فاجعه از این بیشتر که برای به روز نکردن وبلاگت در یک جلسه رسمی با حضور رئیس و رئیس الرئیس استنطاق شوی و پس از سکوت سنگین چند ثانیه ای در توضیح علت ننوشتنت بگویی: کمبود وقت! کدام آدم عاقلی باور می کند از هجوم حرف های نگفته نمی توانی بینشان انتخاب کنی؟ کدام مادری می تواند بین فرزندانش فرق بگذارد؟ 

خوبم! فقط ایام طلایی امتحانات است. از اینکه استرس ندارم دل آشوبم. عوضش دیروز خاطره خوشی رقم زدم که هنوز دارم از سرخوشی یادآوری ش تغذیه می کنم. 

گفتم که خوبم! چرا باور نمی کنید؟

ندایی درونی مرا به خود می خواند! آه... ای همزاد خواب


نوشته شده در سه شنبه 95/10/14ساعت 12:24 صبح توسط سحر| نظرات ( ) |

قبل از اینکه لب بگشایم پیش دستی کرد و گفت:

«میدونی چیه؟ خسته ی یه عمر زندگی ام»

خستگی ام را بلعیدم.

باز هم این منم

پناه خستگان عالم.


نوشته شده در چهارشنبه 95/6/24ساعت 11:59 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

تا همین امروز صبح زندگی قشنگ بود، هوا خوب بود، مردم مهربان بودند، من هم فرد تحصیلکرده فعال خوش فکری که می خواستم از داشته هایم به خوبی استفاده کنم؛ اما هنگامه ی اذان ظهر امروز که برخلاف همیشه زودتر وضو گرفته بودم و منتظر بودم بعد از اتمام فرمایشاتشان خودم را توی گل های فرش نمازخانه گم کنم و بین صفوف نماز جماعت دیگر به سه و چهار شدن رکعت فکر نکنم، با یک جمله پرسشی شکستم. فقط یک جمله. همان جمله لعنتی که دو سال پیش در یک عصر بهاری زانوانم را لرزاند و روحم را به زمین زد. این بار اما پیش خودم گفتم التماس نمیکنم، ذلیل نمی شوم، من همینم که هستم و با سربلندی هم همینم. نتیجه اش فقط سلب مسئولیتی است که اتفاقا فرصت های بهتری را پیش پایم میگذارد. اما یک جای درونم هنوز دل آشوب بود که ترجیح دادم همان گوشه اتاق بین گفتگوهای بلند بقیه موکت بیندازم و قامت ببندم. طبق معمول شرایط اینچنینی سه و چهار را گم کنم و الفقیه هم که لایعاد! 

حالا که خودم هم نقطه ضعفم را فهمیده ام و می دانم این جمله، هرچقدر هم که روز خوبی را شروع کرده باشم، زمینم می زند؛ حتی پیش پای خودم هم شکستم. پناه می خواهم، پناه. پناهم سرشلوغ است امشب. حتی خیال پریشانم جان پناهی ندارد. چشم و جسم و زبان که بماند. من از بارش مدام این پرسش از در و دیوار زندگی ام می ترسم. حیف شدم.


نوشته شده در شنبه 95/6/6ساعت 8:59 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

گاهی یک عمر زمان می برد تا زبان محبت بعضی ها را بفهمی. دیگرانی که اگر دلتنگ شوند، دعوا راه می اندازند؛ اگر ناز کنی، سرکوب می کنند؛ اگر از نداشته هایت بگویی، به رخ می کشند و خلاصه تمام قوانین و معادلات زبان عرفی را بر هم می زنند. هم لغات و اصطلاحات متفاوتی دارند و هم دستور واژگان مجزایی. از اقبال بدت، اولین نفری هستی که می خواهی این زبان را به صورتی خاص و ویژه بفهمی و هیچ منبع آموزشی و کتاب و کلاسی برای یادگیری اش وجود ندارد. حتی استاد هم زبانی نیست که دانسته هایت را بر او عرضه کنی؛ چون استاد و سوژه یکی هستند و به فرض هم که زبان را درست فهم کرده باشی با همان زبان معکوس نامانوس پاسخ می شنوی و آخر هم دستگیرت نمی شود که درست فهمیده ای یا نه. بدین گونه یکی از ساده ترین روابط انسانی تبدیل می شود به روند اکتشافی پیچیده ای که ذهن را به کار می گیرد و باید به تمام دانش های ضمنی و صریح عمرت چنگ بزنی تا آن زبان را بفهمی. وای که چقدر من کهنسالم برای این کارها.


نوشته شده در جمعه 95/5/1ساعت 5:1 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

نظری ندارم.

زندگی به تاخت می تازد و کاری به حال و احوال خوش و ناخوش ما ندارد. فقط همینقدر فرصت داری که هم قدم با زندگی خودت را بکشانی. اگر بایستی و پشت سرت را نگاه کنی؛ یا سرابی ببینی و امیدوار شوی باختی. قافله رفته و عقب ماندی. بعد دیگر کندن خیالت از گذشته و نگاهت از آینده کار هرکس نیست. فقط می توانی پاهای تاول زده ات را ببینی که چطور رنج سنگینی ات را به دوش می کشد. فرصتی برای تجدید قوا نیست. در همان مسیر باید آذوقه جمع کنی، با هم سفری ها آشنا شوی، بخندی، بگریی، استراحت کنی، عاشق شوی، زندگی کنی و همینطور راه بروی و بروی و بروی تا وقتی که دیگر رفتنی نباشد و روی دست ببرندت. زندگی به رفتن است.

من اما خسته ام التیام می خواهم. خسته از رفتن ها و نرسیدن ها، از سراب های خیالی و آب های تلخ ناکامی، از عمر رفته و ثمرِ نداده. انگار همه مستقیم الخط می روند و من روی مسیر دایره ای حول مرکزی که نمی دانم کیست و چیست.

آسمان ریسمانِ زیادی نبافم. فقط خسته م. خیلی خسته.


گفتم که، نظری ندارم.


نوشته شده در جمعه 94/3/15ساعت 7:25 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >