ورد سحری
امشب با وجود اینکه خسته و کوفته اومدم خونه و قصد داشتم مقاله ام رو تا پایان شب تموم کنم نشستم و آلبوم رو کامل کردم. چند وقت پیش سالگرد ازدواج والد و والده مون بود. منم آلبوم عروسی درب و داغون شده شده شون رو سر یه فرصت مناسب کش رفتم و امشب بعد از اینکه از اون نمایشگاه کذایی یه آلبوم خریدم با آبجی کوچیکه نشستیم با اکلیل و مقدارجاتی سلیقه من درآوردی تزیینش کردیم و به عنوان هدیه سالگرد ازدواج تقدیم کردیم. حالا این بندگون خدا بعد یه عمری زندگیی مادر بیچاره که از خستگی نا نداشت و در شرف خواب بود پدر هم رفته بود سر کوچه خرید کنه به زور دوتاشون رو نشوندیم و هدیه مون رو دادیم و خب بعدش نشستن با هم عکسای جوونی شون رو نگاه کردن! واکنش اول پدرم این بود که اِ چقدر بچه بودیم! و خب دوتاشون کم کم از اینکه یادشون اومد یه وقتایی هم خودشون هم همسرشون جوون بودن خوشحال شدن. البته تو اون عکسا میت هم زیاد بود! به نظرم لازمه بزرگترا هراز گاهی عکسای جوونی شون رو ببینن تا هم یه مقدار اشتباهات جوون ها رو درک کنن هم اینکه بفهمن اونا هم جوونی شون رو کردن و کار کردن و زحمت کشیدن و شاید بد نباشه یه کمم استراحت کنن! و اما اون نمایشگاه کذایی که در آخرین لحظات بهترین توصیف رو براش به کار بردم و بعد ازتناول یه لیوان آب طالبی تازه گفتم زودتر بیاید از این جهنم بریم! من خیلی عذر می خواما ولی واقعا نمی فهمم این اقشار قرتی ایرانی واقعا تو زندگی شون چی کم دارن که اینقدرم دو قورت و نیمشون باقیه؟ امکانات صوتی تصویری همه چیز در اختیار ایناست. از پخش انواع موسیقی های زنده و مرده و پاپ جاز و راک در اماکن عمومی و تاکسی و اتوبوس گرفته تا حتی پخش موسیقی های دلخواهشون در چاردیواری اختیاری خونه ما... از انواع پوشش های بدتر از عریانی و آرایش های زننده و موهای برق گرفته تا زن های استفاده برای عموم آزاد است! فقط به قول یه پزشک متخصصی بی دین و مذهب که بیست سال پیش در توضیح موندنش در ایران گفته اینجا من هیچی کم ندارم فقط نمی تونم تو خیابون آبجو بخورم که خب این یکی اشکال نداره! تازه فکر کن بیست سال پیش یعنی دهه شصت. اگه آقای دکتر می دونست الان وضع مملکت این میشه که حتما دوستای خارجیش هم دعوت می کرد بیان ایران! من از تمام این جماعت شاکی ام. جماعتی که فقر و بی کاری و اعتیاد مملکت رو می ذارن به حساب انقلاب و خوشی ها و عیش هاشون رو می ذارن به حساب شانس و اقبال! نه که بگم فقط بازدید کننده های اون نمایشگاه جزو جماعت مذکور بودن. فقط در به در داشتم دنبال حراست و مدیریت نمایشگاه می گشتم که حنجره ام رو روی سرشون خالی کنم. بذار بفهمن بعضی ها هم هستن که سلامت پرده گوششون براشون مهمه و حتی اگرم موسیقی دوست داشتن اینقدر صداش رو زیاد نمی کردن. من از تمام دختران و زنان بدحجاب شاکی ام. اینقدر روز به روز داره شکایتم ازشون زیاد میشه که ناخودآگاه همش نگاه بغض آلود بهشون دارم. البته اونا مراتب دارنا. به بعضی ها بهتره فقط یه لبخند زد. بعضی هاشون که مثل آدم ندیده ها نگام کنن اینقدر زل می زنم تو چشمشون که روشون نشه تا دو تا خیابون بعد تر برگردن پشت سرشون رو نگاه کنن... بعضی تحفه هاشونم چکار کنم دست خودم نیست بد نگاهشون می کنم. با غضب! بعضی وقتا پیش خودم می گم من حتی اگه به حجاب معتقد نبودم اینقدر فهم داشتم که آرایش شبم با آرایش دانشگاه و محل کارم فرق بکنه. اینقدر شعور داشتم که بفهمم نتیجه طبیعی بدحجابی چار تا لیچار شنیدنه و دیگه نباید اراده و سست عنصری مردها رو بهانه کرد. اینقدر می دونستم که هرچی آدم به خودش مطمئن تر باشه کمتر ابراز وجود می کنه... این روزها دارم به فهم خیلی ها شک می کنم.