ورد سحری
همیشه توی دلم به خانومایی که عاشق ظرف و ظروفشون بودن می خندیدم. میگفتم یه کاسه بشقاب دیگه چیه که آدم بخواد براشون شور بزنه و پولاشو پاشون حروم کنه؟ حالا خودمم به این درد مبتلا شدم! تا اینجای کار وابستگی و مراقبت و نظافت یکی هست اما خدا نکنه این ظرف عزیزتر از جان یه بلایی سرش بیاد. مثلا وقتی دارید از پارک برمیگردید و سبد ظرف و غذا رو دادی دست کس دیگه ای جلوی چشمت می بینی که ظرف عزیزت به خاطر بی احتیاطی طرف پرواز می کنه و با شتاب روی سنگفرش کنار پارک سقوط می کنه. اون وقته که باید نیشت رو تا بناگوش باز کنی و بگی قضابلا بوده و انگار کنی که هزار تا از این ظرف ها داری و اصلا هم سرویست ناقص نشده! اون وقته که باید توصیه خاله جان رو آویزه گوشت کنی و فکر کنی آیا خدا با شکسته شدن ظرف من بیشتر ناراحت میشه یا شکسته شدن دل کسی که ظرف من رو سهوا شکونده؟ اون وقته که باید نیمه پر لیوان رو نگاه کنی و بگی خدا رو شکر که دیگه لازم نیست این ظرف رو بشورم!
خب می دونید...ظرف هم لذته هم درد. لذت مصرف و تنوع و رنگ و مدل و درد شستن و پختن و جادادن. حتی این ظرفای پلاستیکی حتی ظرفای مسی و روحی و ملامین قدیمی انگار یه زیبایی های نهفته دارن. ظرف، با سخاوت نتیجه زحمتای خانوم خونه رو توی خودش جا می ده و حتی بهش زیبایی میده. ظرف می تونه خیلی هم فانتزی و قشنگ باشه. فقط کافیه از جلوی مغازه های کادویی و کریستال با سرعت آهسته تر رد بشید تا برق ظرف و ظرفشون چشمتون رو بگیره.
البته خدا رو شکر اصلا تو خط کریستال و سیلور و اینا نیستم و فقط از پشت ویترین مغازه ها تحسینشون می کنم؛ اما دارم حس می کنم که کم کم وابستگی شدیدی بین من و کاسه بشقابای ظاهرا بی خاصیت داره ایجاد میشه! هر ظرفی رو با وسواس می شورم و باز بعد خشک شدن چکش می کنم نکنه لکی بهش مونده باشه یا لب پر شده باشه مثلا. ظرفا رو که توی کابینت جا میدم آخر سر یه نگاه کارشناسانه بهشون میندازم ببینم همه چی ردیفه یا نه!