سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























ورد سحری

 

بعضی ازین راننده تاکسی هارو چه دزد بزنه چه پول درشت بهشون بدی! برخوردی می کنن که آدم احساس جرم و جنایت بهش دست می ده. همین یه ماه پیش بود که سوار یه تاکسی راننده خانوم شدم و به جای 200 تومن یه پنج تومنی بهش دادم. همچین پول رو به طرفم پرت کرد و گفت نمیخواد کرایه بدم که از هر فحشی بدتر بود!

امروزم اگه این همه بار و بندیل همرام نبود یه ریزه حواسمو جمع می کردم و ده تومنیم رو خرد می کردم. علاوه بر یه کیف گنده که هم حکم ساک داشت هم کیف دستی که داخلش کلی خرت و پرت و نت بوک بود دو تا کیسه هم دستم گرفته بودم. یکی شون شامل دو تا کتاب قطور که خواهرشوهرم سفارش داده بود براش بخرم. یکی هم سه چار تا کلاف کاموا برای زنداداشم! ( به عمرتون دیدید کسی هم خواهرشوهر زحمت کشی باشه هم زنداداش؟!)

شب شده بود و استرس داشتم زودتر برگردم خونه. همینطور که شماره خواهرشوهرمو می گرفتم تا بدونم اصل کتاب رو میخواسته یا ترجمه وسطش برای تاکسی ها دستی تکون می دادم. از بس شلوغ بود تاکسی که می رسید باید یه کم همچین موانع زنده رو کنار می زدم و سوار می شدم وگرنه تا نصف شبم ماشین گیرم نمی اومد.

تا به گوشم خورد یه تاکسی مسیرم رو میره بی هوا پریدم تو ماشین! فقط میدونستم دو سه تا از انگشتای دست چپم باید سنگینی پلاستیک رو حس کنه و شونه راستم یه کیف گنده رو. با چنگ و دندون هم چادرم رو نگه داشته بودم. موبایل هم به انگشتای دست راستم بود. 

سوار تاکسی که شدم ده دقیقه ای طول کشید تا خودمو جمع و جور کنم. آخه سمت چپم یه خانوم نشسته بود و سمت راستم یه روحانی و من همه ش می ترسیدم کیفمو که می خوام درست کنم یا پلاستیکا رو بشمارم به حضرت ایشون اصابت کنم!

خیلی اسلو موشن سرشماری انجام شد و موبایلو پرت کردم داخل کیف. تاکسی دیگه پیچیده بود داخل خیابونی که مقصدم بود.کیف پولمو از داخل کیفم درآوردم تا کرایه رو بدم. نفر جلویی که پرسیده بود راننده گفت چارصد میشه. راننده، یه مرد میانسال درشت اندام با سری نیمه تاس و لهجه ای داش مشدی بود!

تاریک بود. نور موبایلمو انداختم رو کیف پولم تا داخلش رو خوب بیینم. همه چیز از چسب زخم و عکس های خانوادگی و کارت عابر بانک و کارت دانشجویی و طلبگی و رسیدهای عابربانک و کلید و رژ لب(!) داخل کیف پول بود؛ اما چارصد تومن پول ناقابل نبود.

هرچی چرتکه انداختم 325 تومن خرد داشتم و یه ده هزار تومنی. ناچار همینا رو مچاله کردم داخل مشتم تا برسم به مقصد.

آقا چشمتون روز بد نبینه. بعضی ازین راننده تاکسی ها رو چه دزد بزنه چه پول درشت بدی بهشون! ایشون بادی به غبغب انداختن و گفتن برو همین مغازه پولتو خرد کن چارصد تومن بیار! ( اشاره به داروخانه روبروی محل توقف) اومدم هول هولکی از جوب بپرم پولمو خرد کنم بیارم که اون آقای روحانی که حالا جلو نشسته بود یه چیزی زیر لب گفت. درست نفهمیدم. راننده گفت: آبجی بیا ایشون دارن. فکر کردم منظورشون به پول خردبود. کنار پنجره کمک راننده ایستاده بودم. ده تومنی رو دادم روحانی. گفتش نه اون پولتو بده! گفتم نه بابا اینجوری که نمیشه. الان میرم خرد می کنم. فرز برگشتم و اومدم خیز بردارم طرف اون طرف جوب! حالا راننده هه رسما داشت داد میزد تو خیابون! «خب می گه میده دیگه! بیا بابا!» ترسیدم الان با قفل فرمون از ماشین پیاده بشه. یه نگاه به اینور اونور کردم که کسی ندیده باشه. گوشه چادرمو تا جلوی صورتم آوردم. آروم رفتم طرف ماشین. رو به روحانی: «آخه اینجوری که زشته» 

تازه یه کم چهره ی روحانیه رو دیدم. عبای قهوه ای با عمامه سفید. به نظرم یه کم بور و سفید هم می اومد و لهجه ی غیرفارسی هم داشت. حدودا سی چهل ساله می زد.

گفت:«اشکال نداره خواهرم» سیصد و بیست و پنج تومن رو گذاشتم کف دستش. به نشونه ی تشکر دستمو بالا آوردم و ایستادم ببینم چی میشه! پولا رو توی دستش مرتب کرد و راننده که حالا به حقش رسیده بود پاشو گذاشت رو گاز و رفت.

خلاصه ما امشب هفتاد و پنج تومن به جامعه ی روحانیت بدهکار شدیم! 

اصلا نمیدونم تو اون موقعیت بهترین واکنش چی می تونست باشه و اصلا برخوردم درست بود یا نه. اما خب خودمونیم خرد نشدن پولم خیلی بهم مزه کرد!

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/8/4ساعت 6:48 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |