ورد سحری
نظری ندارم. زندگی به تاخت می تازد و کاری به حال و احوال خوش و ناخوش ما ندارد. فقط همینقدر فرصت داری که هم قدم با زندگی خودت را بکشانی. اگر بایستی و پشت سرت را نگاه کنی؛ یا سرابی ببینی و امیدوار شوی باختی. قافله رفته و عقب ماندی. بعد دیگر کندن خیالت از گذشته و نگاهت از آینده کار هرکس نیست. فقط می توانی پاهای تاول زده ات را ببینی که چطور رنج سنگینی ات را به دوش می کشد. فرصتی برای تجدید قوا نیست. در همان مسیر باید آذوقه جمع کنی، با هم سفری ها آشنا شوی، بخندی، بگریی، استراحت کنی، عاشق شوی، زندگی کنی و همینطور راه بروی و بروی و بروی تا وقتی که دیگر رفتنی نباشد و روی دست ببرندت. زندگی به رفتن است. من اما خسته ام التیام می خواهم. خسته از رفتن ها و نرسیدن ها، از سراب های خیالی و آب های تلخ ناکامی، از عمر رفته و ثمرِ نداده. انگار همه مستقیم الخط می روند و من روی مسیر دایره ای حول مرکزی که نمی دانم کیست و چیست. آسمان ریسمانِ زیادی نبافم. فقط خسته م. خیلی خسته.
گفتم که، نظری ندارم.