ورد سحری
یادم نیست قبل از امروز آخرین باری که دسته یا شاخه گلی هدیه گرفتم و لبخند روی لبم نشست چند سال پیش بود. قبل از امروزی که اول دسته گل نرگس را دیدم بعد مهمانی که آن را دست داشت. چندین بار اول و وسط و آخر دیدار تشکر کردم. وسط صحبت ها دلشوره افتاد به دلم که نکند از تشنگی هلاک شوند، ماگ آبی آسمانی م را پر از آب شیرین کردم و ساقه گل ها را سیراب. همه این حس و حال فقط مال دیدن گل بود. نمی دانم چرا به ذهنم نرسید بوی خوشش را هم استشمام کنم. وقتی مجبور شدم به خاطر حساسیت بقیه به عطر گل، با بغض دسته گلم را بغل بزنم و یکی دو ساعت توی ماشین حبسش کنم، حس ابراهیمی را داشتم که اسماعیلش را وسط بر و بیابان رها کرده باشد. ظهر که برگشتم توی ماشین گلم از حال رفته بود، شاخه هایش کمی افتاده بود و کم رمق شده بود. خواستم برای تسلایش نزدیک تر شوم و عطرش را حس کنم و بوی خوشی که اگر زودتر شنیده بودم محال بود در قفس آهنی ماشین رهایش کنم... راست گفته اند که بوی نرگس و جنون، نسبتی با هم دارند.* آخرین باری که قبل از امروز، دسته گل هدیه گرفتم سه سال و نیم پیش بود. دست فروشی با چرخ قدیمی کنار بلوار ایستاده بود. ترمز زدیم و یک دسته- شاید هم شاخه- گل مریم گرفت. با اکراه گل را گرفتم و از روی مصلحت اخمم را فرو خوردم؛ ولی تا رسیدم خانه گل را پرت کردم توی شومینه، کاش روشن بود! که اگر بود مامان نمی توانست به حال گل بی زبان هم دل بسوزاند و دور از چشم من در گلدان بگذاردش. این بار دلم می خواست گل و گلدان را با هم بشکنم! در این سه سال و نیم به خیلی ها گل هدیه داده ام. از فامیل گرفته تا دوست های سالی یک بار. از رز سرخ گلفروشی گرفته تا نرگس های باغ دست چین خودم. حداقل، حسرتی که خرجش اندازه گل های از حال رفته دخترک دست فروش پشت چراغ قرمز هست را اطرافیانم نداشته باشند. شادی امروز نوبرانه نرگس امسالم با بغض و گریه ختم شد. از ما که گذشت... *پیامبر خدا صلى الله علیه و آله و سلّم : [گُل] نرگس را ببویید ، هرچند در روز یک بار ، هر چند در هفته یک بار ، هر چند در ماه یک بار ، هر چند در سال یک بار ، و هر چند در همه عمر ، یک بار؛ چراکه در قلب ، هسته اى از دیوانگى ، جذام و پیسى وجود دارد و بوییدن نرگس ، آن را دور مىکند. بحار الأنوار ، جلد 62 ، صفحه 299