سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























ورد سحری

دوشنبه مسابقات قرآن در سطح دانشگاه بود. روز اولی که اطلاعیه اش را دیدم با چه ذوق و شوقی ثبت نام کردم و تا حدی خیالم راحت بود که امتحانات ترم آن موقع تمام شده و می توانم بخوانم. در رشته حفظ چند جزء ثبت نام کرده بودم و یک رشته معارفی که باید کتابی دویست سیصد صفحه ای می خواندم. پی دی اف کتاب را فورا دانلود کردم؛ اما دریغ از یک صفحه، یک خط که بخوانم! این هفته آخر پیام های کانال دانشگاه و پیامک و تقویم همه داشتند سرم داد می زدند که روز مسابقه نزدیک است؛ اما باز هم دریغ...

دیروز اختتامیه جشنواره قرآنی بود در محل کار. مثل قوم مطرود رانده شده با حسرت نگاه می کردم شرکت کننده ها را. فقط دستم رسید که یک صحیفه سجادیه و یک قرآن کوچک بگیرم. قرآن دو بندانگشتی با جلد چرمی زیبایی که مشابهش را در این سایز و جلد نداشته ام تا بحال. برای مطالعه خیلی ریز است؛ بیشتر مناسب همراه داشتن در ماشین و کیف برای تبرک و تیمنش است. تا برگشتم خانه قرآن و صحیفه را گذاشتم روی قفسه کتابخانه و با ذوق و شوق دستی به آنها کشیدم. هر بار که از اتاق بیرون می روم و برمیگردم نقشه متفاوتی برایشان می کشم. یک بار می گویم قرآن را می گذارم در ماشینِ هنوز نخریده م (که شاید هیچ وقت هم نخرم البته)، دفعه بعد تصمیم می گیرم هدیه بدهم، نیم ساعت بعد که نگاه می کنم بهشان می گویم خودم استفاده می کنم.  طرح و نقشه ها همچنان ادامه دارد فقط امیدوارم تا وقتی به تصمیم قطعی برسم آنقدر کهنه شان نکنم که دیگر نشود هدیه داد!

فعلا همینقدر دستم به قرآن جان می رسد. همینقدر که با جلد و کاغذش مشغول باشم. همین هم جای شکر دارد. اینکه جلد و خط و خطوط قرآن را دوستم می دانم نه تشریفات توی طاقچه.


نوشته شده در جمعه 95/12/20ساعت 12:7 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |