ورد سحری
دیروز وسط بحث برای یک تصمیم مشترک خانوادگی متوجه شدم عوض شده ام. همینقدر ناگهانی و بدون مقدمه به شناخت جدیدی از خودم دست پیدا کردم و خود جدیدی را دیدم که سالها دنبالش بودم. خودی که همیشه ی خدا نگران تنها بودن تا آخر عمرش نباشد و بلد باشد چطور از عهده خودش بربیاید. یک دختر قوی با برنامه که اسیر دست آدم ها نمی شود و برای خودش حرف و ایده دارد و منتظر ننشسته تا کسی از راه برسد و خوشبختش کند. خودش دانه دانه آرزوهایش را از بین سال ها حسرت و محرومیت بیرون کشیده و دارد خودش را به آرزوهایش می رساند. دیروز وسط بحث با یک جمله خیلی معمولی، انگار آینه را جلوی صورتم گرفتند و خودم را نشانم دادند. دختر آرزوهایم را دیدم که زیبا و سرمست به من لبخند می زند و با وقار و متانت گاهی بقیه را زیر قدم هایش له می کند تا به خواسته هایش برسد. از زیباروی برملا شده ترسیدم. دویدم توی اتاق و پتو را روی سرم کشیدم. واقعا این خود منم؟ چند سالی دیر شده برای این خود فریبنده. شاید اگر چهار پنج سال پیش بلد بودم چطور آرزوهایم را با دست خودم ذبح نکنم الان زندگی بهتری داشتم؛ کمتر بقیه را زیر تل خواسته هایم لگدمال می کردم و همه چیز سر جای خودش و به وقتش می بود. مانده ام چه کنم با این خود؟ خیرمقدم بگویم یا خیرپیش؟