ورد سحری
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید ورفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید ورفت
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید ورفت
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت
نوشته شده در جمعه 88/7/17ساعت
2:36 صبح توسط سحر| نظرات ( ) |