سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























ورد سحری

همه چیز در عرض سه ثانیه اتفاق افتاد
با جناب عالیجناب توی ترافیک مونده بودیم که یه دفعه دیدیم یه زن خل وضع با یه سنگ به قد و هیکل هندونه اومد طرف ماشینمون و کوبوند توی شیشه طرف من!

چشم باز کردیم دیدیم همه زندگی و لباس و وسایلامون شده خرده شیشه

 

.

.

.

.

.

.

.

.

.

از اون به بعد حس می کنم دیگه من نیستم که دارم حرف می زنم و می خندم و می نویسم
این لطف خداست که حالا شکل و شمایلش مثل من شده

این نعمت زندگیه
 یعنی کار مهمی هست که باید انجام بدم و به خاطرش زنده موندم

یعنی أینما تکونو یدرککم الموت؛ حتی توی ترافیک!

یعنی کلمح البصر؛ یا یکی دو ثانیه بیشتر!

یعنی...

تمام آیات و روایاتی که دارن از دیروز توی مغزم رژه می رن تا کشف کنن سنگ اون دیوانه قاصد چه پیامی از طرف خدا بود؟

خدا چه حرفی می خواسته بهم بزنه که نشنیدم و حالا با این روش وحشتناک گفته

 

اگه اون سنگ یک سانتی متر بالا تر خورده بود مستقیم توی صورت من بود

و اینقدر شدت ضربه زیاد بود که راهی جز تسلیم شدن به عزرائیل نداشتم.

چرا دستش خطا رفت؟

 

عالیجناب هم دیروز استرسش زده بود بالا!

البته بیشتر به خاطر جیییییغ بنفش من بود تا ضربه اون سنگ

گر نگهدار من آن است که من می دانم

سنگ را به شیشه می زند و مرا نگه می دارد!

 

از دیروز پر از چرا شدم

حتی فکر می کنم نکنه مردم و خودم نفهمید

امروز که چندین نفر جواب تلفنم رو ندادن این فکرو کردم

نمیدونم

حالا شما محض احتیاط یه فاتحه بفرستید ضرر نمی کنید!

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/2/8ساعت 5:15 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |