سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























ورد سحری

زندگی
چه زود
رنگ می بازد.

نوشته شده در چهارشنبه 88/9/25ساعت 2:52 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

این روزها
این روزهای پخش و پلا
شدیدا احساس می کنم یک نفر بالای سرم نشسته و برنامه هام رو تنظیم می کنه.
 با اینکه به بعضی هاش با تاخیر می رسم؛ اما توالی کارهام به طرز عجیبی متحیرم کرده.
سر صبح که برنامه های روزم رو با خودم مرور می کنم هول برم می داره که مگه
من چند نفرم؟ اما شکر خدا شب رو با آرامش سربه بالین می ذارم.
خدا داره باهام حرف می زنه
همه چیز داره مهیا می شه
برای تموم کردن کارهای عقب مونده قبلی،
برای دل بریدن،
برای شروع برنامه های جدید،
خیلی تمیز و مرتب «مدیر برنامه» داره مدیریتم می کنه.
تا یه هفته پیش خودم داشتم می دویدم
اما الان حس می کنم
افتادم روی غلطک
البته نه اون دویدن از خودم بوده
نه این راه افتادن
اما دیگه بدون حرص و جوش
کارها داره جور می شه
ایتس اوکی!

خدایا
من که یکی ام
این همه آدم...
چطور همه رو مدیریت می کنی؟
چطور برنامه هاشون رو هماهنگ می کنی؟
چقدر که تو بزرگی...

نوشته شده در سه شنبه 88/9/10ساعت 12:45 صبح توسط سحر| نظرات ( ) |

همیشه
عیدهای
قربان
گریه ام
می گیرد؛
چرا؟

نوشته شده در شنبه 88/9/7ساعت 12:9 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

دیشب داشت به مناسبت 13 آبان شعر «سرفراز باشی میهن من» می ذاشت. عنوان شعر رو نمیدونم . این مطلعشه. خواهر منم که علاقه زیادی به همخوانی با شعرهای در حال پخش داره داشت باهاش می خوند و طبق معمول چون کلمات رو درست تشخیص نمی داد به صلاحدید خودش چرت و پرت جایگزینش می‌کرد! بازم دست به دامن اینترنت شدم تا متن شعر رو در بیارم و حالا که آبجی کوچیکه می‌خواد همخوانی کنه دو کلمه با معنی بخونه!

دیشب متن و صوتش رو دانلود کردم. امروز تازه وقت کردم گوش بدم. یادم به گروه سرود خودمون افتاد. یادش بخیر. سه ماه پیش یکی از بچه های گروه سرودمون رو از اینترنت پیدا کردم. همون اولای یادآوری خاطرات گذشته رسیدیم به گروه سرود. گروهمون فوق العاده بود. صداها هماهنگ. همه جدی. از کلاس چهارم تا سه سال بعدش با هم بودیم. مربی سرودمون ساعتی خدا تومن پول می گرفت و البته کارشم درست بود. آهنگسازمون هم  خودش بود؛ آقای قاف. نسبتا جوون بود. الان که فکرش رو می‌کنم به نظرم میاد شکل محمد اصفهانی بود!

لیلا همیشه با صدای رسا و بلندش بسم الله اول سرود رو می گفت. بسم الله الرحمن الرحیم، گروه سرود فلان از مدرسه فلان تقدیم می‌کند:
مهم‌ترین سرودمون در مورد ایران بود. پرچم ایران. برای همین با شنیدن شعر دیشب یاد گروه سرود خودمون افتادم. همه‌مون یه کاست از آهنگ سرود داشتیم و باید تو خونه تمرین می‌کردیم. خیلی تمرین می‌کردیم. تو خونه و مدرسه. اوایل باید با پامون ریتم آهنگ رو می‌گرفتیم. بعدا که گفتن تو مسابقه ‌ها باعث کسر امتیاز می‌شه تو دلمون ریتم می‌گرفتیم! یه آرم کوچیک به سه رنگ پرچم ایران جلوی مقنعه سفیدمون می‌چسبوندیم. گروهمون موفق بود. تمرین‌های جدی‌مون واقعا خسته‌کننده بود؛ ولی شوخی‌ها و خنده‌هاشم شیرین بود. هر سال مقام می‌آوردیم. در سطح استان برتر شدیم. توی مراسم‌ها جلوی مسئولان اجرا می‌کردیم. یه بار رفتیم صدا و سیما سرودمون رو ضبط کردیم. خلاصه سرود شده بود زندگی و موفقیت‌هامون.

گذشت تا دوم راهنمایی که آقای قاف تصمیم گرفت دوباره تست صدا بگیره. اینطور نبود که صدای فوق العاده‌ای داشته باشم اما همه صدایی برای گروه لازم بود. زیر و بم داشت. یه بار زنگ تفریح همه به صف شدیم که بریم تست صدا. تست صدا تک خوانی یه بیت بود در محضر آقای قاف. پنج نفر جلوم بودن. تک تک خوندن. یکی قبول می‌شد. یکی رد می‌شد. من دو دل بودم که بخونم یا نه. خوب یادم هست به نفر جلوییم که رسید تصمیمم رو گرفتم. نمی‌خواستم برای مرد نامحرم تک خوانی کنم. آروم سرم رو انداختم زیر و راهم رو گرفتم و رفتم بیرون.

من رفتم. به خاطر عمل به یک احکام ساده کلا از سرود کناره گرفتم. امروز فکری شدم که اگه اون روز کنار نمی‌کشیدم الان چه زندگی داشتم. الان که نگاه می‌کنم می‌بینم اون تصمیم کوچیک چقدر راه زندگیم رو عوض کرد. احکام مهمه. حتی ریزترین‌هاش. چون به زندگی آدم جهت میده.


نوشته شده در پنج شنبه 88/8/14ساعت 12:1 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

هر برگ زیبای زردی که از زمین جمع می کنم،
دو روز که در خانه می ماند می سوزد؛
بوی کافور می گیرد؛
فردا مراسم چهلم است.




نوشته شده در پنج شنبه 88/8/14ساعت 11:30 صبح توسط سحر| نظرات ( ) |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >