سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























ورد سحری

تمام غرولند تلنبار شده ام رو امشب رها کردم.

فک ام افتاد.

خودمم از یادآوری یکجای تمام مسائل دچار یأس شدم!

نمی دونم اینجا چقدر امنیت داره برای ادامه نوشتنام؟

دنیا چقدر امنیت داره برای ادامه زندگی؟

 

همه چیز در امن و امان است

آسوده بخوابید

ساعت سه نیمه شب!


نوشته شده در دوشنبه 89/3/31ساعت 2:53 صبح توسط سحر| نظرات ( ) |

چند روز پیش فاطمه رو با همسرش تو یکی از مکان های تفریحی دیدم. حالا پارک، سینما، کوه... مهم نیست کجا. از رو صدام شناختم. گفت عوض شدم. اما من عوض نشدم. هنوزم به دوستای قدیمیم فکر می کنم. به کسایی که تو زندگیم تاثیر گذاشتن. فاطمه از حافظای خوب و فعال بود؛ اما مهم ترین ویژگیش که رو من اثر گذاشت نحوه لباس پوشیدنش بود. جالبی لباساش به این بود که حتما شهادت ها مشکی می پوشید و جشن ها سفید بقیه ایام سال رنگی بین مشکی و سفید. البته مثل فاطمه نشدم؛ ولی همیشه این ویژگیش برام جالب بود.

گفت دوست داره سر یه فرصت مناسب بشینیم در مورد آرمانشهر مهدویت با هم صحبت کنیم.

در مورد آرمانشهر باید صحبت کرد یا عمل؟

باید آدرسشو پرسید یا بار سفر رو بست؟

بعضی دوستام هستن که خیلی مشتاقم آینده شون رو ببینم. فاطمه ازوناست.


نوشته شده در یکشنبه 89/3/30ساعت 12:45 صبح توسط سحر| نظرات ( ) |

نمی دانم به چند تا از آرزوهایم رسیده ام

کاش نوشته بودمشان

تا شاکرتر می بودم.


نوشته شده در جمعه 89/3/28ساعت 12:7 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

قرار گذاشتیم از 17 تیر استارت کار حفظ و مرور مجددا زده  شود.

ما که از رو نمی رویم

از خدا هم خجالت نمی کشیم

اینجا نوشتم تا اگر زیر قولم زدم از شما خجالت بکشم!


نوشته شده در سه شنبه 89/3/25ساعت 12:13 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

مرگ حق است

حق گرفتنی است.


نوشته شده در سه شنبه 89/3/25ساعت 12:11 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >