ورد سحری
دوست عزیز یک بار که می خواستم به تو پیامک بدهم که بخشیدمت هرچه کردم نرسید خدا بهتر می دانست . بخیل نیستم اهل بخشش بی دلیل هم نیستم دیگر عزیز نیستی همه چیز در عرض سه ثانیه اتفاق افتاد چشم باز کردیم دیدیم همه زندگی و لباس و وسایلامون شده خرده شیشه . . . . . . . . . از اون به بعد حس می کنم دیگه من نیستم که دارم حرف می زنم و می خندم و می نویسم این نعمت زندگیه یعنی أینما تکونو یدرککم الموت؛ حتی توی ترافیک! یعنی کلمح البصر؛ یا یکی دو ثانیه بیشتر! یعنی... تمام آیات و روایاتی که دارن از دیروز توی مغزم رژه می رن تا کشف کنن سنگ اون دیوانه قاصد چه پیامی از طرف خدا بود؟ خدا چه حرفی می خواسته بهم بزنه که نشنیدم و حالا با این روش وحشتناک گفته اگه اون سنگ یک سانتی متر بالا تر خورده بود مستقیم توی صورت من بود و اینقدر شدت ضربه زیاد بود که راهی جز تسلیم شدن به عزرائیل نداشتم. چرا دستش خطا رفت؟ عالیجناب هم دیروز استرسش زده بود بالا! البته بیشتر به خاطر جیییییغ بنفش من بود تا ضربه اون سنگ گر نگهدار من آن است که من می دانم سنگ را به شیشه می زند و مرا نگه می دارد! از دیروز پر از چرا شدم حتی فکر می کنم نکنه مردم و خودم نفهمید امروز که چندین نفر جواب تلفنم رو ندادن این فکرو کردم نمیدونم حالا شما محض احتیاط یه فاتحه بفرستید ضرر نمی کنید! امشب با وجود اینکه خسته و کوفته اومدم خونه و قصد داشتم مقاله ام رو تا پایان شب تموم کنم نشستم و آلبوم رو کامل کردم. چند وقت پیش سالگرد ازدواج والد و والده مون بود. منم آلبوم عروسی درب و داغون شده شده شون رو سر یه فرصت مناسب کش رفتم و امشب بعد از اینکه از اون نمایشگاه کذایی یه آلبوم خریدم با آبجی کوچیکه نشستیم با اکلیل و مقدارجاتی سلیقه من درآوردی تزیینش کردیم و به عنوان هدیه سالگرد ازدواج تقدیم کردیم. حالا این بندگون خدا بعد یه عمری زندگیی مادر بیچاره که از خستگی نا نداشت و در شرف خواب بود پدر هم رفته بود سر کوچه خرید کنه به زور دوتاشون رو نشوندیم و هدیه مون رو دادیم و خب بعدش نشستن با هم عکسای جوونی شون رو نگاه کردن! واکنش اول پدرم این بود که اِ چقدر بچه بودیم! و خب دوتاشون کم کم از اینکه یادشون اومد یه وقتایی هم خودشون هم همسرشون جوون بودن خوشحال شدن. البته تو اون عکسا میت هم زیاد بود! به نظرم لازمه بزرگترا هراز گاهی عکسای جوونی شون رو ببینن تا هم یه مقدار اشتباهات جوون ها رو درک کنن هم اینکه بفهمن اونا هم جوونی شون رو کردن و کار کردن و زحمت کشیدن و شاید بد نباشه یه کمم استراحت کنن! و اما اون نمایشگاه کذایی که در آخرین لحظات بهترین توصیف رو براش به کار بردم و بعد ازتناول یه لیوان آب طالبی تازه گفتم زودتر بیاید از این جهنم بریم! من خیلی عذر می خواما ولی واقعا نمی فهمم این اقشار قرتی ایرانی واقعا تو زندگی شون چی کم دارن که اینقدرم دو قورت و نیمشون باقیه؟ امکانات صوتی تصویری همه چیز در اختیار ایناست. از پخش انواع موسیقی های زنده و مرده و پاپ جاز و راک در اماکن عمومی و تاکسی و اتوبوس گرفته تا حتی پخش موسیقی های دلخواهشون در چاردیواری اختیاری خونه ما... از انواع پوشش های بدتر از عریانی و آرایش های زننده و موهای برق گرفته تا زن های استفاده برای عموم آزاد است! فقط به قول یه پزشک متخصصی بی دین و مذهب که بیست سال پیش در توضیح موندنش در ایران گفته اینجا من هیچی کم ندارم فقط نمی تونم تو خیابون آبجو بخورم که خب این یکی اشکال نداره! تازه فکر کن بیست سال پیش یعنی دهه شصت. اگه آقای دکتر می دونست الان وضع مملکت این میشه که حتما دوستای خارجیش هم دعوت می کرد بیان ایران! من از تمام این جماعت شاکی ام. جماعتی که فقر و بی کاری و اعتیاد مملکت رو می ذارن به حساب انقلاب و خوشی ها و عیش هاشون رو می ذارن به حساب شانس و اقبال! نه که بگم فقط بازدید کننده های اون نمایشگاه جزو جماعت مذکور بودن. فقط در به در داشتم دنبال حراست و مدیریت نمایشگاه می گشتم که حنجره ام رو روی سرشون خالی کنم. بذار بفهمن بعضی ها هم هستن که سلامت پرده گوششون براشون مهمه و حتی اگرم موسیقی دوست داشتن اینقدر صداش رو زیاد نمی کردن. من از تمام دختران و زنان بدحجاب شاکی ام. اینقدر روز به روز داره شکایتم ازشون زیاد میشه که ناخودآگاه همش نگاه بغض آلود بهشون دارم. البته اونا مراتب دارنا. به بعضی ها بهتره فقط یه لبخند زد. بعضی هاشون که مثل آدم ندیده ها نگام کنن اینقدر زل می زنم تو چشمشون که روشون نشه تا دو تا خیابون بعد تر برگردن پشت سرشون رو نگاه کنن... بعضی تحفه هاشونم چکار کنم دست خودم نیست بد نگاهشون می کنم. با غضب! بعضی وقتا پیش خودم می گم من حتی اگه به حجاب معتقد نبودم اینقدر فهم داشتم که آرایش شبم با آرایش دانشگاه و محل کارم فرق بکنه. اینقدر شعور داشتم که بفهمم نتیجه طبیعی بدحجابی چار تا لیچار شنیدنه و دیگه نباید اراده و سست عنصری مردها رو بهانه کرد. اینقدر می دونستم که هرچی آدم به خودش مطمئن تر باشه کمتر ابراز وجود می کنه... این روزها دارم به فهم خیلی ها شک می کنم. خودمم نمی دونم چطور می خوام از پس کارهام بر بیام. روز که همه اش کلاس و جلسه و ترافیک و صحبته. شب تازه شروع شب نشینی و اینترنت هست. این وسط خیلی احساس بیکاری هم کردم که میخوام یه مقاله هم برای فلان جشنواره بنویسم و ارسال کنم! حالا جالبه نصف جلسات و صحبتام در مورد اینه که کارای یه موسسه یا شرکت رو برای یه جای دیگه تشریح کنم و از طرف اون موسسه نماینده بشم با اون یکی ارتباط بگیرم. اگرم کاری بهم می سپرن انجام بدم میرم از اون یکی موسسه میگیرم و تازه چقدر دو طرف خوشحالن که من اینا رو به هم معرفی کردم! الان سه تا مرکز هست که یه هفته هست دارم رو سه تاشون کار می کنم و کار این رو به اون یکی حواله میدم و الخ! کل محتوایی که دارم برای سه تاشون استفاده می کنم یه چیز هست! حالا کم کم خودشون رو به هم مشغول می کنم و خودم می کشم کنار! فقط یه مدیر برنامه لازم دارم این وسط. همین!
با جناب عالیجناب توی ترافیک مونده بودیم که یه دفعه دیدیم یه زن خل وضع با یه سنگ به قد و هیکل هندونه اومد طرف ماشینمون و کوبوند توی شیشه طرف من!
این لطف خداست که حالا شکل و شمایلش مثل من شده
یعنی کار مهمی هست که باید انجام بدم و به خاطرش زنده موندم
یک حس درونی به من می گوید
تو ماندنی نیستی!