ورد سحری
همیشه فکر میکنم وقتی باران می بارد باید کار خاصی انجام بدهم. انگار رسالتی بر دوشم گذاشته شده و هیچ وقت هم از عهده انجامش بر نمی آیم. دلشوره می گیرم، مدام از پشت پنجره بیرون را نگاه می کنم، دستم را بیرون می گیرم تا ببینم هنوز می بارد یا نه و آیا هنوز برای انجام وظیفه نامعلومم زمان دارم یا خیر. انگار مثلا قضیه مرگ و زندگی باشد. از من خواسته باشند جیره آب تمام سالم را از همین بارش ها جمع کنم یا پروژه عکاسی در بارانی داشته باشم که با تمام شدنش کار من هم تمام شود.کم طاقت تر که بشوم -ترجیحا بدون چتر- می زنم بیرون. پاهایم را توی چاله های آب می کوبم و در انعکاس قطرات باران دنبال وظیفه ناگفته ام می گردم. آدم ها را دید می زنم که آیا آنها هم شبیه من به دنبال خیالات و اوهام می گردند. هر چه ذخیره باران ابرها کمتر شود دلشوره من هم بیشتر می شود. نکند امسال دیگر بارانی نبارد و تا سال بعد نتوانم وظیفه م را بجا بیاورم. اصلا از کجا معلوم که رنگ سال بعد را ببینم. امروز، با صدای سرانگشت باران به شیشه از خواب پریدم. خودش صدایم زد که بیشتر از همیشه فرصت داشته باشم برای کار ناتمام. از صبح زودی که زدم بیرون تا عصری که پنجره جلوی چشمم بود تا وقتی که برگشتم خانه ولی دلم هنوز توی چاله چوله های کف خیابان بود، تمام روز این دلشوره مبهم رهایم نکرد. باران عزیزم پر کشید و رفت و غصه اش به دلم ماند. دست کم وقت هایی که جنون باران به سرم می زند و بی چتر و شال و کلاه، سینه سپر می کنم در مقابلش و عوصش تب و لرز مهمان وجودم می شود، خیالم کمی آسوده می شود که جانباز راهش شده ام و دست کم به دنبالش گشتم و نبود. یک بار در یکی از شبکه های اجتماعی از این حس عجیبم گفته بودم. توصیه کردند بروم زیر باران دعا کنم. دیروز یکی از کتاب هایی که ناتمام خوانده بودم را امانت دادم و یک کتاب دیگر به کتاب های نیم خوانده ام اضافه شد. این یکی چون خوش خوان بود و حجمش کم بود به خودم قول داده بودم هر طور شده تمامش کنم و تا به صفحه آخر نرساندم سراغ کتاب دیگری نروم. در کمتر از سی ثانیه می توانم پنج شش کتابی که در یک ماه اخیر اینطور نیم خوانده رها کرده ام را نام ببرم. یکی شان که حجمش زیاد است و نمی شود همه جا برد را گذاشته ام در خانه بخوانم، یکی دیگر قصه مانند نیست و نمی شود در همه حال و احوالی خواند، نثر کتاب دیگر به دلم ننشست و آن یکی تامل می خواهد و نمی شود تند تند خواند. یک ختم قرآن عشقی هم برای خودم برداشته ام که به طور متوسط شاید به هفته ای دو صفحه برسد. آرام آرام آیات را مزمزه می کنم، به هر آیه که خاطره و قصه ای توی سرم داشته باشد برسم توقف می کنم و جریان سیال ذهنم را رها می کنم برود تا آن دور دورها. زیر بعضی عبارات خط می کشم و گاهی شعر و تاریخی هم در حاشیه قرآن برای خودم می نویسم. با این سرعتی که وصفش رفت یکی دو سالی می شود این ختم را شروع کرده ام ولی هنوز به نیمه کتاب هم نرسیده ام. توی سرم هم دارم نقشه می کشم وقتی این ختم تمام شد اگر خدا عمر نوح عنایت کرد یک دور یکی از تفاسیر را هم آرام آرام بخوانم. پر از پروژه های ناتمامم، پر از پرونده ی باز. نه اینکه نتوانم تمامشان کنم. ذاتا اینجوری هستم که هنوز این یکی تمام نشده دارم برای شروع بعدی نقشه می کشم. هنوز این درس تمام نشده، کنکور مقطع بعدی را داده ام. این کتاب خوانده نشده، کتاب بعدی را خریده ام. این طرح و برنامه به نتیجه نرسیده، پروژه بعدی را استارت زده ام. به محض اینکه یکی از برنامه هایم به اتمام می رسد چنان احساس فراغت بالی می کنم که اگر سراغ کار جدیدی نروم حس می کنم عمرم را به بطالت گذرانده ام. برنامه ها اینقدر فشرده که جای هیچ تاخیر و استراحت بین دو نیمه ای نیست؛ و اگر هم باشد خودم یک جوری پرش می کنم. چه نقشه ها که برای فاصله بین فارغ التحصیلی ارشد و شروع مقطع دکترا کشیده بودم. گفتم هر چقدر که شد، یک سال، یک ماه حتی یک هفته، هر چقدر که شد حتما باید یک سفر حسابی بروم و از خجالت خودم و خستگی تحمیلی دربیایم. ولی با این منی که منم، روزی که ساعت یک ظهر جلسه دفاع از پایان نامه ارشد داشتم، فردا هشت صبحش در اولین جلسه کلاس های ترم اول دکترا حاضر شدم. شدم مایه خنده اطرافیان که خودت کردی که فلان! البته در همان چند ساعت هم نگذاشتم به خودم بد بگذرد و دست کم به خودم تلقین کردم که این چند ساعت تعطیلات بین دو مقطع است. اما واقعیت این است که هیچ کس به اندازه خودم نسبت به خودم بی رحم نیست! در همان اثنای دفاع پایان نامه و شیفت بین دو مقطع تحصیلی یک فرصت سی روزه کمی خالی تر از همیشه برای خودم پیدا کردم و فورا کلاس زبانی که مدت ها آرزویش را داشتم ثبت نام کردم. البته مهم نیست که آزمون پایان ترم را شرکت نکردم. فقط همینکه در حد سلام و علیک آن زبان را یاد بگیرم روح تشنه ام را آرام می کرد. سی روزی که الان هر چه فکرش را می کنم نمی فهمم از کجا پیدا کردم! از ترس اینکه خانواده به خاطر فشاری که بر خودم تحمیل می کنم ملامتم کنند تا یک هفته ای قضیه کلاس را مخفی کردم؛ اما بعد حقایق و ذاتِ ناآرامم رو شد. نیم ساعت پیش دوباره نزدیک بود دچار همین کردار عجیب بشوم. هر چه کنم چون یک مقطع گذشته و ظاهر قضیه این است که کلاس های درسی م تمام شده، پس نتیجه می گیرم من چنان انسان فارغ البال آسوده خاطری هستم که باید با شرکت در مسابقات و همایش ها یا کلاس هایی که مدت ها زیر نظر داشته ام، وقت طلایی ام را به بهترین شکل پر کنم. این بار اما محکم جلوی خودم ایستادم. گفتم حق نداری کار روی کار انباشته کنی. وگرنه نه من نه تو! این همه درس ناتمام، این همه کتاب ناخوانده، کار روی زمین مانده، دوستی های غریبه شده، و این همه پرونده های بازی که باید به انجام برسانم. تا اینها را به نقطه مشخصی نرسانی اجازه نداری نقشه جدید بکشی و برای خودت خیالبافی کنی. البته که آن منِ بلندپرواز همه چیز خواهم بغض کرد و نشست یک گوشه؛ اما اگر خودم دلم برای خودم نسوزد از چه کسی انتظار می رود. همیشه یکی از افتخاراتم این بوده که برخلاف خیلی از دخترها منتظر دیگرانی نیستم تا وقتم را پر کنند. اینکه ثابت کرده ام حتی در محروم ترین شرایط، می توانم برای خودم برنامه های مفید تعریف کنم و خودم را مقید کنم به انجام دادنش. اما این پرونده های باز این روزها، آرامشم را ربوده اند. هر از چندی یک توقف جانانه لازم است تا صبر کنم کارهای در راه مانده به زمان حالم برسند. بعد همه با هم دست یکدیگر را بگیریم و آرام آرام مسیر زندگی را جلو برویم. وقتی هزار و یک موضوع برای خودم درست کنم و نتوانم آنها را به خوبی انجام بدهم نارضایتی م ازعملکردم بالا می رود. بعد می بینم آنهایی که خیلی ساده و یکی دو وجهی زندگی می کنند از همه چیزشان راضی ترند. همین چند دقیقه ای که داشتم این متن را می نوشتم هر کدام از پرونده های باز پوزخندی به من زدند و رد شدند. می دانم اگر فقط یکی از آنها را در زندگی ادامه می دادم می توانستم در همان بهترین باشم. اما دیگر این واقعیت را هم پذیرفته ام که من آدم یک کار و یک رشته و یک مشغولیت نیستم. فقط نباید اجازه بدهم مثل این روزها آرامشم را خط خطی کنند و خودم را از خودم ناراضی. یادم باشد کتاب امانی م را هر وقت پس گرفتم در اولین فرصت تمام کنم و بروم سراغ کتاب های نیم خوانده قبلی. هنوز تا نمایشگاه کتاب و خرید لیست جدیدی از کتاب ها چند ماهی فرصت باقی است، کتاب هایی که نمی توانم خیالم را از خریدنشان منصرف کنم. آدم بشو نیستم که (...) سرمایی که هرچه خودت را لحاف پیچ کنی و قهوه داغ ببلعی از تنت بیرون نمی رود. که تا زیر پوستت و لا به لای هر تار مویت ریشه دوانده. به حکم دماسنج همه چیز خوب است، به اعتراف قلب یخ زده نگاه گرمی باید برای شکستن یخ چال های ژرفای درون. آن گونه ای از وبلاگ نویسی که در زندگی آدم ریشه دوانده باشد، کم کم خبرش به اطرافیان هم می رسد. سختی قضیه آنجاست که مجبور باشی برای خط به خط کلماتت و اینکه چرا شاد یا غمگین بودی جواب پس بدهی. اما خوبی ماجرا یادآوری شب اول قبر و جوابی است که باید برای هر لحظه زندگی مان داشته باشیم. شبی که مثل وبلاگ، سانسور و پنهان کاری جایی ندارد و باید خودِ خودِ خودت باشی. همه شبکه های اجتماعی و وبلاگ ها را سیل اقوام و آشنایان برداشته. همینجا را فقط داشتم برای عرض دلتنگی هایم. که وقتی با اسم سرویس بلاگ، و فرمان های ریاستی و مصالح کاری بیامیزد، بهتر است برود در محاق. همیشه فکر می کردم یکی از رازهای بزرگ قشنگ زندگی م این وبلاگ است. دست نوشته هایی که هرکدامشان برایم یادآور یک دنیا خاطره است و حاضر نیستم به هر کسی نشانشان بدهم. مخصوصا اگر بدون این فرض که ممکن است روزی ببینند درباره شان نوشته باشم. سرشار از غروری دوست داشتنی م. حتی اگر تنهاترین شوم، استوار می ایستم. یادم نیست قبل از امروز آخرین باری که دسته یا شاخه گلی هدیه گرفتم و لبخند روی لبم نشست چند سال پیش بود. قبل از امروزی که اول دسته گل نرگس را دیدم بعد مهمانی که آن را دست داشت. چندین بار اول و وسط و آخر دیدار تشکر کردم. وسط صحبت ها دلشوره افتاد به دلم که نکند از تشنگی هلاک شوند، ماگ آبی آسمانی م را پر از آب شیرین کردم و ساقه گل ها را سیراب. همه این حس و حال فقط مال دیدن گل بود. نمی دانم چرا به ذهنم نرسید بوی خوشش را هم استشمام کنم. وقتی مجبور شدم به خاطر حساسیت بقیه به عطر گل، با بغض دسته گلم را بغل بزنم و یکی دو ساعت توی ماشین حبسش کنم، حس ابراهیمی را داشتم که اسماعیلش را وسط بر و بیابان رها کرده باشد. ظهر که برگشتم توی ماشین گلم از حال رفته بود، شاخه هایش کمی افتاده بود و کم رمق شده بود. خواستم برای تسلایش نزدیک تر شوم و عطرش را حس کنم و بوی خوشی که اگر زودتر شنیده بودم محال بود در قفس آهنی ماشین رهایش کنم... راست گفته اند که بوی نرگس و جنون، نسبتی با هم دارند.* آخرین باری که قبل از امروز، دسته گل هدیه گرفتم سه سال و نیم پیش بود. دست فروشی با چرخ قدیمی کنار بلوار ایستاده بود. ترمز زدیم و یک دسته- شاید هم شاخه- گل مریم گرفت. با اکراه گل را گرفتم و از روی مصلحت اخمم را فرو خوردم؛ ولی تا رسیدم خانه گل را پرت کردم توی شومینه، کاش روشن بود! که اگر بود مامان نمی توانست به حال گل بی زبان هم دل بسوزاند و دور از چشم من در گلدان بگذاردش. این بار دلم می خواست گل و گلدان را با هم بشکنم! در این سه سال و نیم به خیلی ها گل هدیه داده ام. از فامیل گرفته تا دوست های سالی یک بار. از رز سرخ گلفروشی گرفته تا نرگس های باغ دست چین خودم. حداقل، حسرتی که خرجش اندازه گل های از حال رفته دخترک دست فروش پشت چراغ قرمز هست را اطرافیانم نداشته باشند. شادی امروز نوبرانه نرگس امسالم با بغض و گریه ختم شد. از ما که گذشت... *پیامبر خدا صلى الله علیه و آله و سلّم : [گُل] نرگس را ببویید ، هرچند در روز یک بار ، هر چند در هفته یک بار ، هر چند در ماه یک بار ، هر چند در سال یک بار ، و هر چند در همه عمر ، یک بار؛ چراکه در قلب ، هسته اى از دیوانگى ، جذام و پیسى وجود دارد و بوییدن نرگس ، آن را دور مىکند. بحار الأنوار ، جلد 62 ، صفحه 299