ورد سحری
اینجا، وبلاگی است برای عرض خستگی هایم. همین که حس می کنم می شود تمام دلتنگی هایم را بغل بزنم و سفره دلم را در نسیم قرآنی اینجا باز کنم، یعنی قرآن هنوز پناه من است. شب جمعه هفته پیش وقتی مجبور بودم مسیری طولانی را در ترافیک شهر رانندگی کنم، رادیو را کانال به کانال عوض کردم تا زمان کش ترین شبکه را پیدا کنم. عجیب بود که مرکز شهر هیچ کدام آنتن نمی داد به جز رادیو قرآن. داشت دعای کمیل می خواند. پشت فرمان تا به منزل برسم بیشتر دعا را با رادیو هم خوانی کردم و اصلا متوجه مسیر نشدم. شنبه صبحش که خواستم سر کار بروم دیدم همان رادیو قرآن مانده. آمدم مثل همیشه آیت الکرسی بخوانم، همزمان رادیو هم خواند. بعد چند جمله مجری و دوباره تلاوتی دیگر. یک هفته است کسی به موج رادیو دست نزده و همان رادیو قرآن مانده. کم کم دستم آمده وقت هایی که در مسیر هستم چه برنامه هایی دارند. صبح ها که می روم سر کار چند قطعه تلاوت و ظهرها که برمیگردم برنامه سمت خدا. حقیقتش برای تنوع گذاشتم رادیو قرآن بماند. قبلش هم برای تنوع بود که رادیو معارف، پیام، آوا، و گاهی روی یکی دو موج عربی و انگلیسی می گذاشتم و به همه خانواده هشدار می دادم که موج رادیو را عوض نکنند. حتی یک بار کل مسیری نیمه طولانی را به زبانی شنیدم که حتی اسمش را هم نمی دانستم. تنوع است دیگر. قانون ندارد. من که از با برنامه قرآن خواندن و مرورش ناامید شده ام. برای تنوع هم که شده چند هفته ای رادیو قرآن می شنوم تا چه پیش آید. خسته ام ولی. گفته بودم یک بار؟ بیشتر از یک بار خسته ام. از نگفتن های مصلحتی، از گفتن های اجباری. کاش می شد برای خودم زندگی کنم. ساعت سه و بیست و پنج دقیقه صبح است و من با تصاویر گذرایی از جنگ و خونریزی که در خواب دیدم وحشت زده پریدم. با اینکه طبعا هیچ گرایشی به دیدن صحنه های خشونت بار ندارم اما جنگ و مصیبت و فرار تم اکثر خواب های نیمه شبهای من است. این شبها میدانم خوابم متاثر از اتفاق و تصادف وحشتناکی است که برای آشنایانمان رخ داده و تلاش هر روزه من در بیداری برای تصور و تجسم مو به موی واقعه، نتیجه اش همین وحشت نیمه شبانه هست. من واقعا در زندگی خشونت فیزیکی به معنای رایجش ندیده ام و الحمدلله مصیبت بزرگی هم برایم پیش نیامده، اما فکری شدم برای آنها که پیش آمده آیا دیگر زندگی دارند؟ آیا لبخند به لبشان می نشیند تا آخر عمر؟ چه استعدادها که با یک واقعه از دور رقابت کنار رفته اند. با وجود هزاران خطری که روزانه در کمین ما هستند زندگی واقعا ریسک بزرگی است. من اگر امروز در نقطه ایستاده ام و خودم را تا حدی موفق می دانم اول از همه باید سپاسگزار خدا باشم که با محافظت از من امکان پیروزی و موفقیت را به من عطا کرده. چه بسا رقیبان پرتلاش تر و با استعدادتر که در یک نیمه شب سرد زمستانی به خوابی ابدی فرو رفتند و مجال بروز نیافتند. زندگی، راه رفتن بر لبه تیغ است. سفر و حضر هم ندارد. حادثه همیشه در کمین است. بزرگترین معجزه ای که تا به حال دیده ام همین است که آدم ها پنجاه، شصت، هشتاد سال زندگی می کنند و این حوادث به آنها اصابت نمی کند. کمی آرامتر شدم با نوشتن. خدا همه مان را بیامرزد. در هر شبکه اجتماعی و فضایی که احتمال بدهد حضور داشته باشم پیام می دهد و شبانه روز راهنمایی می خواهد. گاهی کم محلی می کنم یا فرصت نمی کنم زود پاسخ بدهم، بدون ناراحتی یا گله دوباره سوالش را آنقدر تکرار می کند تا شرمنده شوم و جواب بدهم. دیروز بعد از یک نوبت دیگر سوال و جواب، گفت خوش به حال دوستان صمیمی ت که همیشه با آنها هستی! خیلی جا خوردم از ابراز این حسرتش. چند ماه گذشته را به سرعت در ذهنم مرور کردم و دیدم اتفاق وحشتناکی دارد می افتد. برایش تبدیل شده ام به یک الگوی مطلوب و تا جایی که توانسته دقیقا جاپای من گذاشته. به نظرم رسید باید این بت را برایش بشکنم و کم کم خود واقعی م را بیشتر رو کنم. گفتم من دوست صمیمی ندارم. همه دوستانم را با تحویل نگرفتن از خودم دور می کنم. و یکی دو شکلک خنده و چشمک که خیال نکند عددی هستم و پر از عیب و ایرادم. اما انگار قبل از شنیدن حرف های من بتش را ساخته بود. گفت خوش به حالت پس خیلی مستقل هستی. دلم نمی خواست سفره دلم را برایش باز کنم و بگویم از این یک تنه جلو رفتن ها چه ضربه ها که نخوردم. به هعییی روزگار گفتنی اکتفا کردم و صفحه را بستم. از الگو شدن می ترسم. نه اینکه خودم را قبول نداشته باشم. تمام هراسم از این است که رفتارها و زندگی م جوری تعبیر شود که منظورم نبوده. من هم که خدای توضیح و تفصیل ندادنم و به سادگی قابل سوء برداشتم. اگر جایی حرفی را بزنم یا نزنم هزار و یک مقدماتی دارد که فقط خودم سردر می آورم و دلیلی هم نمی بینم همه اطرافیان را برای کارهایم توجیه کنم. فکر می کنم دهه چهارم زندگی، دهه پذیرش واقعیات است تا جنگ با آنها. کاش او هم بدون چک و چانه راحت می پذیرفت که راحتم بگذارد و اجازه دهد برای خودم زندگی کنم. نه اینکه مدام نگران باشم کسی از روی دست من بنویسد و به خطا برود. ما آدم های ضعیف النفس برای الگو شدن باید نقش بازی کنیم. نمی شود خود واقعی مان را عرضه کنیم و با افتخار مدعی شویم همیشه و همه جا رفتارمان حتی اگر هم درست بوده، قابل فهم و توجیه است. با این حساب ائمه و بزرگان دینی که الگوهای تمام عیاری هستند و اخبار ریزترین جزئیات زندگی شان هم به ما رسیده، باید خالص خالص باشند، زلال محض و بدون ابهام و کژتابی. که خدا هم تمام قد ازشان دفاع کند و بگوید لقد کان لکم فی رسول الله اسوه حسنه دوشنبه مسابقات قرآن در سطح دانشگاه بود. روز اولی که اطلاعیه اش را دیدم با چه ذوق و شوقی ثبت نام کردم و تا حدی خیالم راحت بود که امتحانات ترم آن موقع تمام شده و می توانم بخوانم. در رشته حفظ چند جزء ثبت نام کرده بودم و یک رشته معارفی که باید کتابی دویست سیصد صفحه ای می خواندم. پی دی اف کتاب را فورا دانلود کردم؛ اما دریغ از یک صفحه، یک خط که بخوانم! این هفته آخر پیام های کانال دانشگاه و پیامک و تقویم همه داشتند سرم داد می زدند که روز مسابقه نزدیک است؛ اما باز هم دریغ... دیروز اختتامیه جشنواره قرآنی بود در محل کار. مثل قوم مطرود رانده شده با حسرت نگاه می کردم شرکت کننده ها را. فقط دستم رسید که یک صحیفه سجادیه و یک قرآن کوچک بگیرم. قرآن دو بندانگشتی با جلد چرمی زیبایی که مشابهش را در این سایز و جلد نداشته ام تا بحال. برای مطالعه خیلی ریز است؛ بیشتر مناسب همراه داشتن در ماشین و کیف برای تبرک و تیمنش است. تا برگشتم خانه قرآن و صحیفه را گذاشتم روی قفسه کتابخانه و با ذوق و شوق دستی به آنها کشیدم. هر بار که از اتاق بیرون می روم و برمیگردم نقشه متفاوتی برایشان می کشم. یک بار می گویم قرآن را می گذارم در ماشینِ هنوز نخریده م (که شاید هیچ وقت هم نخرم البته)، دفعه بعد تصمیم می گیرم هدیه بدهم، نیم ساعت بعد که نگاه می کنم بهشان می گویم خودم استفاده می کنم. طرح و نقشه ها همچنان ادامه دارد فقط امیدوارم تا وقتی به تصمیم قطعی برسم آنقدر کهنه شان نکنم که دیگر نشود هدیه داد! فعلا همینقدر دستم به قرآن جان می رسد. همینقدر که با جلد و کاغذش مشغول باشم. همین هم جای شکر دارد. اینکه جلد و خط و خطوط قرآن را دوستم می دانم نه تشریفات توی طاقچه.