ورد سحری
قبل از اینکه لب بگشایم پیش دستی کرد و گفت: «میدونی چیه؟ خسته ی یه عمر زندگی ام» خستگی ام را بلعیدم. باز هم این منم پناه خستگان عالم. تا همین امروز صبح زندگی قشنگ بود، هوا خوب بود، مردم مهربان بودند، من هم فرد تحصیلکرده فعال خوش فکری که می خواستم از داشته هایم به خوبی استفاده کنم؛ اما هنگامه ی اذان ظهر امروز که برخلاف همیشه زودتر وضو گرفته بودم و منتظر بودم بعد از اتمام فرمایشاتشان خودم را توی گل های فرش نمازخانه گم کنم و بین صفوف نماز جماعت دیگر به سه و چهار شدن رکعت فکر نکنم، با یک جمله پرسشی شکستم. فقط یک جمله. همان جمله لعنتی که دو سال پیش در یک عصر بهاری زانوانم را لرزاند و روحم را به زمین زد. این بار اما پیش خودم گفتم التماس نمیکنم، ذلیل نمی شوم، من همینم که هستم و با سربلندی هم همینم. نتیجه اش فقط سلب مسئولیتی است که اتفاقا فرصت های بهتری را پیش پایم میگذارد. اما یک جای درونم هنوز دل آشوب بود که ترجیح دادم همان گوشه اتاق بین گفتگوهای بلند بقیه موکت بیندازم و قامت ببندم. طبق معمول شرایط اینچنینی سه و چهار را گم کنم و الفقیه هم که لایعاد! حالا که خودم هم نقطه ضعفم را فهمیده ام و می دانم این جمله، هرچقدر هم که روز خوبی را شروع کرده باشم، زمینم می زند؛ حتی پیش پای خودم هم شکستم. پناه می خواهم، پناه. پناهم سرشلوغ است امشب. حتی خیال پریشانم جان پناهی ندارد. چشم و جسم و زبان که بماند. من از بارش مدام این پرسش از در و دیوار زندگی ام می ترسم. حیف شدم. گاهی یک عمر زمان می برد تا زبان محبت بعضی ها را بفهمی. دیگرانی که اگر دلتنگ شوند، دعوا راه می اندازند؛ اگر ناز کنی، سرکوب می کنند؛ اگر از نداشته هایت بگویی، به رخ می کشند و خلاصه تمام قوانین و معادلات زبان عرفی را بر هم می زنند. هم لغات و اصطلاحات متفاوتی دارند و هم دستور واژگان مجزایی. از اقبال بدت، اولین نفری هستی که می خواهی این زبان را به صورتی خاص و ویژه بفهمی و هیچ منبع آموزشی و کتاب و کلاسی برای یادگیری اش وجود ندارد. حتی استاد هم زبانی نیست که دانسته هایت را بر او عرضه کنی؛ چون استاد و سوژه یکی هستند و به فرض هم که زبان را درست فهم کرده باشی با همان زبان معکوس نامانوس پاسخ می شنوی و آخر هم دستگیرت نمی شود که درست فهمیده ای یا نه. بدین گونه یکی از ساده ترین روابط انسانی تبدیل می شود به روند اکتشافی پیچیده ای که ذهن را به کار می گیرد و باید به تمام دانش های ضمنی و صریح عمرت چنگ بزنی تا آن زبان را بفهمی. وای که چقدر من کهنسالم برای این کارها. روزهای انس با قرآن روزهای خوبی است. که در حالات ایستاده و نشسته و خوابیده هر کدام به نحوی خودت را با متن یا صوت قرآن مشغول کنی و به این فکر کنی که این آیه در صفحه سمت راست بود یا چپ؟ همه چیز مبهم شده و تنها آهنگ بی کلامی از کلمات آیات در ذهنم مانده. انگار شهر طوفان زده ای را که گنج های بی نظیری داشت بخواهم از زیر آوار و توده های خاک بیرون بکشم. بخشی از میل به حرف زدن و گوشی که نیست را خدا دارد جور می کشد. شاید برای همین است که گفته اند بهتر است قرآن و دعا را با صدای بلندی بخوانید که دست کم خودتان صدای خودتان را بشنوید. برای آدم های تنها، برای فرار از افسرده دلی و حفظ ریسمان باریک شده ای از ارتباط با جهان خارج، برای زنده ماندن... تنفس مصنوعی می دهد در این هوای غبارآلود. ماه رمضان بیاید، ماه قرآن فرا برسد، همه با کتاب خدا آشتی کنند و من اینجا چیزی ننویسم؟ پانزده سال از آن سال جادویی که مرا به سمت قرآن کشاند می گذرد. پانزده سالی که اگر استمرار داشتم و هر سال فقط دو جزء مسلط کرده بودم الان می توانستم با افتخار سرم را بالا بگیرم و بگویم حافظ کل قرآن هستم. مهم تر از اعلان عمومی استفاده و بهره معنویش هست که الان برایم ابتر مانده. سالی دو جزء یعنی شش ماهی یک جزء. یا بیست صفحه. یعنی حدودا روزی دو خط! همیشه درگیر این حساب و کتاب های حسرت بار گذشته هستم. هر آن هم در حال برنامه ریزی برای آینده و ناامید نیستم. اما از بس سرم به سنگ خورده تصمیم گرفتم بعد از حداقل یکی دو مرحله عملی شدن تصمیماتم آنها را جایی اعلام یا در قالب خاطره ثبت و ضبط کنم. ناامید نیستم. برنامه های جالبی توی ذهنم دارم برای مرور دلنشین تر قرآن جان. برای حفظ دوباره و نگاه متفاوت. مطالعات جانبی و زمان بیشتری می طلبد؛ اما قرار است عمیـــقا به جان و دلم بنشیند. این پانزده سال را که توی ذهنم مرور می کنم و به شکست و موفقیت هایم فکر میکنم، در هر موفقیتی حتما سرنخی از قرآن بوده. می دانم این نکته را قبلا همینجا گفته بودم؛ اما هزار بار هم بگویم کم است. اصلا برایش یک پرونده جدا باز کرده بودم با عنوان «اندر فواید حفظ قرآن» که بیشتر ناظر به فواید دنیوی و کارکردش در همین دنیا بود. مدتی است کم حافظه و حواس پرت شدم. راه های زیادی برای تمرکز حواس امتحان کردم. از سکوت و کتابخانه و حذف افکار متفرقه گرفته تا حل جدول و سودوکو و مکعب روبیک. چند روز پیش داشتم جزء قرآنم را می خواندم یادم آمد چقدر آن روزهای حفظ قرآن مغزم هوا می خورد! چقدر احساس نشاط ذهنی و افزایش قوای فکری داشتم و بعد هم تا سال ها از آن بهره بردم. و مهم تر از آن چیزی که این روزها خیلی به آن نیاز دارم حافظه است. سرعت حفظ قرآن در روزهای ابتدایی و انتهایی بسیار متفاوت بود و این افزایش قدرت به خاطر سپردن اطلاعات را بعدها در درس دبیرستان و بعدتر دانشگاه هم به وضوح حس می کردم. حالا هر چه خدا قول و بشارت ثواب اخروی داده همه به کنار، به خاطر همین دو دوتا چارتای دنیا و فراموش نکردن کلمات عبور و کتاب های خوانده و قول های داده شده با یک حالت عجز و نیازی دلم می خواهد برگردم به حفظ قرآن.