ورد سحری
مرحله دوم مسابقه قبلی که نوشته بودم.
طبق پیش بینی ظرف شستن جواب داد.
دلشوره دارم
هرچی به خودم روحیه می دم که اصلا مهم نیست
برد و باخت مهم نیست
اما
آروم نمی گیرم
ظرفا هم بقیه دارن می شورن
پس من چکار کنم امشب؟
از شنبه که فهمیدم امسال مسابقات قرآن علاوه بر رشته های ترتیل و حفظ و قرائت و ترجمه و تفسیر، رشته عکس هم داره دارم بهش فکر می کنم. جالبه که هیچ رشته هنری و ادبی نذاشتن الا عکاسی!
نمی دونم چه تصوری از عکاسی قرآنی دارن. احتمالا خزانه عکسشون تموم شده و تمام عکسای توی اینترنت هم تکراری شده که به اذهان مبارکشون خطور کرده رشته عکاسی رو همردیف حفظ و قرائت قرار بدن.
علی ای حال من امشب تمام عکس هام رو ورق زدم. برای من که فقط عکس نیستن، خاطره هستن، زندگی هستن. مطمئنم 80 درصد کسانی که ازشون عکس دارم روحشون هم خبر نداره. عکسای قبلی خودم رو می بینم. الان حس می کنم بعضی لباسهایی که می پوشیدم زیادی توی چشم بوده! زیاد پیر نشدم تو عکسا. شنبه یه دختری ازم می پرسید متولد چندی؟ گفتم شصت و اندی. چشاش داشت در می اومد گفت اصلا بهت نمیاد. بهت می خوره کمتر باشی! منم در تایید حرفش گفتم آره هنوز بعضیا بهم می گن کلاس چندمی؟ بعدم گفتم آرایش دخترای الان سنشون رو خیلی بیشتر نشون میده. نمیدونم چرا بعد این حرفم دیگه دختره رو ندیدم! آخه یه خط چشم مشتی کشیده بود به ضخامت انگشت!
خلاصه از جست و جوی عکس قرآنی رسیدم به اینکه خیلی تو عکسا تغییر نکردم؛ اما خواهرم بزرگتر شده، موهای پدرم سفیدتر شده، خط های صورت مادرم هم. فهمیدم که من تحمل ندارم عکسای سه سال زندگی رو یه جا ببینم. قلبم درد گرفت. نمی دونم چطور اون دنیا میخوایم تمام زندگی مون رو ببینیم! چه ظرفیتی می خواد!
من فهمیدم که چقدر بعضی وقتا برای عکس گرفتن پر رو بودم. مثلا یه زوج جوون یه گوشه خلوت کرده بودن من صاف رفتم ازشون عکس گرفتم. یا از بعضی روحانی هایی که عکس گرفتم واقعا جسارت می خواست! خب من عکسامو گرفتم و تازه دارم فکر می کنم آیا کار درستی بوده یا نه! اینکه استاد بنده خدا داره درس می ده و یهو بلند شدم از جلوی کلاس از همه عکس گرفتم. در حال اجرای مراسم رفتم بالای سن و از جمعیت عکس گرفتم.
تاریخ هایی که هر سال برای عکاسی تکرار شده هم جالبن؛ یا جشن تولد بوده یا سالگرد ازدواج. عکسایی که با بقیه گرفتم، عکسایی که از بقیه گرفتم، عکسایی که بی اجازه گرفتم... آخی... کجایی جوونی که یادت بخیر. الان دو ماهه دوربینه افتاده گوشه اتاق و فقط چند وقت یه بار برش می دارم زیرش رو جارو کنم!هرعکسی که دیدم توش آیه قرآن داره رو انتخاب کردم برای مسابقه. هیچ کدوم به دلم ننشستن. عکس قرآنی یعنی چی؟ یعنی عکسی که توش کتاب قرآن باشه؟ یا یه جای عکس آیه قرآن نوشته شده باشه؟ مثلا رو دیوار یا گوشه یه کتاب؟ بعد قراره این عکس چه مفهومی رو برسونه؟ اصلا بهترین عکس قرآنی که تا حالا تو عمرم دیدم چی بوده؟ شما چی؟
من دوست دارم تمام عکسام رو با دید قرآنی ببینم. توی آیات ذهنم سرچ کنم و آیه مناسبش رو پیدا کنم. هرعکسی می تونه یه مفهوم قرآنی رو برسونه به شرطی که یه ذهن خلاق و مسلط به آیات قرآن بتونه ربطشون بده.
ببینم اصلا کسی تخصصی به «عکاسی قرآنی» نگاه می کنه یا اینکه فقط به درد مسابقات گاه و بی گاه میخوره؟
لینک این مطلب در سایت طلبه بلاگ
اگه می دونستم میخواد لینک بشه قبل ارسال مطلب یه دور از روش می خوندم! مستقیما از اندرونی ذهنم ریختم رو صفحه وبلاگ!
کمک مادر یک تپه ظرف می شویم؛
خوب جواب می دهد!
دیشب متن و صوتش رو دانلود کردم. امروز تازه وقت کردم گوش بدم. یادم به گروه سرود خودمون افتاد. یادش بخیر. سه ماه پیش یکی از بچه های گروه سرودمون رو از اینترنت پیدا کردم. همون اولای یادآوری خاطرات گذشته رسیدیم به گروه سرود. گروهمون فوق العاده بود. صداها هماهنگ. همه جدی. از کلاس چهارم تا سه سال بعدش با هم بودیم. مربی سرودمون ساعتی خدا تومن پول می گرفت و البته کارشم درست بود. آهنگسازمون هم خودش بود؛ آقای قاف. نسبتا جوون بود. الان که فکرش رو میکنم به نظرم میاد شکل محمد اصفهانی بود!
لیلا همیشه با صدای رسا و بلندش بسم الله اول سرود رو می گفت. بسم الله الرحمن الرحیم، گروه سرود فلان از مدرسه فلان تقدیم میکند:مهمترین سرودمون در مورد ایران بود. پرچم ایران. برای همین با شنیدن شعر دیشب یاد گروه سرود خودمون افتادم. همهمون یه کاست از آهنگ سرود داشتیم و باید تو خونه تمرین میکردیم. خیلی تمرین میکردیم. تو خونه و مدرسه. اوایل باید با پامون ریتم آهنگ رو میگرفتیم. بعدا که گفتن تو مسابقه ها باعث کسر امتیاز میشه تو دلمون ریتم میگرفتیم! یه آرم کوچیک به سه رنگ پرچم ایران جلوی مقنعه سفیدمون میچسبوندیم. گروهمون موفق بود. تمرینهای جدیمون واقعا خستهکننده بود؛ ولی شوخیها و خندههاشم شیرین بود. هر سال مقام میآوردیم. در سطح استان برتر شدیم. توی مراسمها جلوی مسئولان اجرا میکردیم. یه بار رفتیم صدا و سیما سرودمون رو ضبط کردیم. خلاصه سرود شده بود زندگی و موفقیتهامون.
گذشت تا دوم راهنمایی که آقای قاف تصمیم گرفت دوباره تست صدا بگیره. اینطور نبود که صدای فوق العادهای داشته باشم اما همه صدایی برای گروه لازم بود. زیر و بم داشت. یه بار زنگ تفریح همه به صف شدیم که بریم تست صدا. تست صدا تک خوانی یه بیت بود در محضر آقای قاف. پنج نفر جلوم بودن. تک تک خوندن. یکی قبول میشد. یکی رد میشد. من دو دل بودم که بخونم یا نه. خوب یادم هست به نفر جلوییم که رسید تصمیمم رو گرفتم. نمیخواستم برای مرد نامحرم تک خوانی کنم. آروم سرم رو انداختم زیر و راهم رو گرفتم و رفتم بیرون.
من رفتم. به خاطر عمل به یک احکام ساده کلا از سرود کناره گرفتم. امروز فکری شدم که اگه اون روز کنار نمیکشیدم الان چه زندگی داشتم. الان که نگاه میکنم میبینم اون تصمیم کوچیک چقدر راه زندگیم رو عوض کرد. احکام مهمه. حتی ریزترینهاش. چون به زندگی آدم جهت میده.
دو روز که در خانه می ماند می سوزد؛
بوی کافور می گیرد؛
فردا مراسم چهلم است.