ورد سحری
به نظرم هیچ اشکالی نداره که مدتی به وبلاگ استراحت داد. این وبلاگ رو قرار بود قرآنی بنویسم. مدتی هم خوب پیش رفتم؛ اما الان دیگه ازش راضی نیستم. چون خودم هم مدتیه از قرآن دور شدم و بالاخره تا چند وقت میشه از خاطرات قرآن دوستی تعریف کرد! وبلاگ ننوشتن مثل مشق ننوشتن نیست که آدم رو به دلهره بندازه. نه رفتنش خدافظی می خواد نه دیر برگشتنش عذر خواهی. حالا شاید همین فردا هم خدا عنایتی کرد و آیه ای به قلب ما نازل شد و ما هم دست به قلم شدیم. اما فعلا باید جلوی جفنگ نویسیم رو در اینجا بگیرم که منفعته! امسال فکری شدم تلاشم رو بکنم که لیسانس علوم قرآنی مو بگیرم. احتمالش خیلی کمه که موفق بشم. شاید ده درصد یا حتی نه درصد! نگران امتحان کتبیش نیستم. چون یه بارم قبول شدم. اما مسلط کردن تمام تمام آیه های قرآن و قبول شدن یک ضرب در این امتحان سخت کار حضرت فیله! خسته شدم بس که نوشتم مرور رو شروع کردم و بازم جا زدم. دنبال پایه هستم؛ دنبال کلاس هستم؛ دنبال تلنگرم.
از شنبه که فهمیدم امسال مسابقات قرآن علاوه بر رشته های ترتیل و حفظ و قرائت و ترجمه و تفسیر، رشته عکس هم داره دارم بهش فکر می کنم. جالبه که هیچ رشته هنری و ادبی نذاشتن الا عکاسی!
نمی دونم چه تصوری از عکاسی قرآنی دارن. احتمالا خزانه عکسشون تموم شده و تمام عکسای توی اینترنت هم تکراری شده که به اذهان مبارکشون خطور کرده رشته عکاسی رو همردیف حفظ و قرائت قرار بدن.
علی ای حال من امشب تمام عکس هام رو ورق زدم. برای من که فقط عکس نیستن، خاطره هستن، زندگی هستن. مطمئنم 80 درصد کسانی که ازشون عکس دارم روحشون هم خبر نداره. عکسای قبلی خودم رو می بینم. الان حس می کنم بعضی لباسهایی که می پوشیدم زیادی توی چشم بوده! زیاد پیر نشدم تو عکسا. شنبه یه دختری ازم می پرسید متولد چندی؟ گفتم شصت و اندی. چشاش داشت در می اومد گفت اصلا بهت نمیاد. بهت می خوره کمتر باشی! منم در تایید حرفش گفتم آره هنوز بعضیا بهم می گن کلاس چندمی؟ بعدم گفتم آرایش دخترای الان سنشون رو خیلی بیشتر نشون میده. نمیدونم چرا بعد این حرفم دیگه دختره رو ندیدم! آخه یه خط چشم مشتی کشیده بود به ضخامت انگشت!
خلاصه از جست و جوی عکس قرآنی رسیدم به اینکه خیلی تو عکسا تغییر نکردم؛ اما خواهرم بزرگتر شده، موهای پدرم سفیدتر شده، خط های صورت مادرم هم. فهمیدم که من تحمل ندارم عکسای سه سال زندگی رو یه جا ببینم. قلبم درد گرفت. نمی دونم چطور اون دنیا میخوایم تمام زندگی مون رو ببینیم! چه ظرفیتی می خواد!
من فهمیدم که چقدر بعضی وقتا برای عکس گرفتن پر رو بودم. مثلا یه زوج جوون یه گوشه خلوت کرده بودن من صاف رفتم ازشون عکس گرفتم. یا از بعضی روحانی هایی که عکس گرفتم واقعا جسارت می خواست! خب من عکسامو گرفتم و تازه دارم فکر می کنم آیا کار درستی بوده یا نه! اینکه استاد بنده خدا داره درس می ده و یهو بلند شدم از جلوی کلاس از همه عکس گرفتم. در حال اجرای مراسم رفتم بالای سن و از جمعیت عکس گرفتم.
تاریخ هایی که هر سال برای عکاسی تکرار شده هم جالبن؛ یا جشن تولد بوده یا سالگرد ازدواج. عکسایی که با بقیه گرفتم، عکسایی که از بقیه گرفتم، عکسایی که بی اجازه گرفتم... آخی... کجایی جوونی که یادت بخیر. الان دو ماهه دوربینه افتاده گوشه اتاق و فقط چند وقت یه بار برش می دارم زیرش رو جارو کنم!
هرعکسی که دیدم توش آیه قرآن داره رو انتخاب کردم برای مسابقه. هیچ کدوم به دلم ننشستن. عکس قرآنی یعنی چی؟ یعنی عکسی که توش کتاب قرآن باشه؟ یا یه جای عکس آیه قرآن نوشته شده باشه؟ مثلا رو دیوار یا گوشه یه کتاب؟ بعد قراره این عکس چه مفهومی رو برسونه؟ اصلا بهترین عکس قرآنی که تا حالا تو عمرم دیدم چی بوده؟ شما چی؟
من دوست دارم تمام عکسام رو با دید قرآنی ببینم. توی آیات ذهنم سرچ کنم و آیه مناسبش رو پیدا کنم. هرعکسی می تونه یه مفهوم قرآنی رو برسونه به شرطی که یه ذهن خلاق و مسلط به آیات قرآن بتونه ربطشون بده.
ببینم اصلا کسی تخصصی به «عکاسی قرآنی» نگاه می کنه یا اینکه فقط به درد مسابقات گاه و بی گاه میخوره؟
لینک این مطلب در سایت طلبه بلاگ
اگه می دونستم میخواد لینک بشه قبل ارسال مطلب یه دور از روش می خوندم! مستقیما از اندرونی ذهنم ریختم رو صفحه وبلاگ!
ماجرا از قبل از حفظ شروع شد که پدر یه جوایز مبهمی در ازای حفظ کل قرآن برامون تعیین کردن. همونطور که گفتم مبهم بود. ما هم امیدی نداشتیم. چون پیش میاومد که حرفایی بزنن و بعد فراموش کنن. خلاصه سرمون رو انداختیم زیر و مثه بچه آدم قرآنمون رو حفظ کردیم. یه مدت بعدش یادمون اومد که پدر یه چیزایی فرموده بودن. خلاصه طبق توافقات حاصله جایزه من به صورت اوراق مشارکت خریداری شد و یه کم دندون رو جیگر گذاشتیم تا یه سودی روش بیاد و نتیجهاش شد این لبتاب! برادرم هم چند سال بعد جایزهاش رو گذاشت تو بورس و هنوز داره باهاش کار میکنه.
این قضیه گذشت تا ...امروز که از امتحان حفظ قرآن برگشته بودیم و داشتیم زندگیمون رو میکردم و من مشغول مطالعه برای نوشتن یه مقاله بودم و همینطور لینک رو لینک کلیک میکردم. پدر ساکت بودن که ناگاه گفتند: هر کدومتون شعر حافظ و نهج البلاغه و این چیزا حفظ کنید بهتون جایزه میدیم!
ما رو میگید همینجوری گیج مونده بودیم که چه اتفاق خوشایندی این طرح رو به ذهن مبارک پدر آورده؟! خلاصه اینکه برداشتیم یه نهج البلاغه و یه دیوان حافظ گذاشتیم وسط میدون و نشستیم به بررسی و امتیاز دهی و بعد تخصیص یه قیمت پایه به هر امتیاز و نحوه برگزاری امتحان حفظ و بعد اطمینان از تسلط. الانم خواهرم داره مصوبات جلسه خانگی رو تایپ میکنه.
من همیشه توی زندگیم غصهدار بودم که پدرم زیاد به مطالعات جنبی و فعالیتهای فرهنگی و این چیزها علاقه نشون نمیدن و فعالانه شرکت نمیکنن. البته حق هم دارن. چون از بچگی سرشون توی درس بوده و بعد توی همین درس و کارشون برامون سنگ تموم گذاشتن؛ اما بعضی وقتها پیش خودم میگفتم شاید پدری که یه معلم ساده باشه در عوضش همیشه کتاب و داستان بخونه و فعالیت های فرهنگی اجتماعی داشته باشه بهتر باشه!
امروز فهمیدم که نه بابا! بابای ما هم اینکاره است. البته بسیاری از این تعجبات من به خاطر قوانین ریز و دقیقی هست که تصویب کردن. یعنی مثل نوشتن اساسنامه برای یه تشکل بود. یا طرح یه همایش یا اردوی آموزشی.
بعد از حفظ قرآن به طرز عجیبی علاقمند حفظ کردن شدم. شعرهای کتاب ادبیات رو حفظ می کردم. حتی اونایی که برای حفظ نبود و معنیش هم مهم نبود. شعرهای عربی کتاب عربی دبیرستان رو حفظ میکردم. بعدش یه دیوان حافظ کوچیک خریدم و شروع کردم به خوندن و حفظ شعرهایی که خوشم میاومده. سعی کردم این حافظه رو آک نگه ندارم! حافظه مثل کش میمونه که هرچی بیشتر ازش کار بکشیم بزرگتر میشه نه مثل ظرفی که پر بشه و تموم.
به نظر من این یه مهارت فوق العاده مفید هست که کسی حافظه خوبی داشته باشه و با ورزش حافظه که همون حفظ کردن و مرور هست این مهارتش رو زنده و فعال نگه داره.
چقدر لذت بردم وقتی یه ماه پیش داشتم با دوست دوران دبستانم که از سوم تا پنجم دبستان همکلاسیش بودم و به هم تلفن میزدیم... با این دوستم چت کردم و داشتیم خاطرات گذشته رو مرور میکردیم و من برای تجدید خاطره شماره تلفن 5 رقمی اون موقع خونهشون رو گفتم و اون دهنش از تعجب باز مونده بود! تقریبا مال 12 سال پیش بوده.
مخلص کلام اینکه... تو رو خدا از حافظه هاتون استفاده کنید. موبایل و تکنولوژی و کوفت و زهر مار خوبهها؛ ولی سعی کنید چار تا تلفن و آدرس هم خودتون حفظ کنید تا یه وقت در نبود این امکانات هنگ نکنید!
زشته به خدا... آدمیزاد با این همه نعمتی که خدا بهش داده و علم آدم الاسماء کلها هست بعد شماره تلفن خونهشون یا حتی شماره موبایل خودش هم حفظ نباشه! دیدم که میگم ها!
خجالت بکشید!
البته من بیشتر از همه اونها اینترنت میام و به تماشای تلویزیون میشینم و سیستم اطلاع رسانی اخبار بین آبجی کوچیکه و بزرگه و مامانه و باباهه راه میندازم؛ اما مخصوصا این روزهای آخر اینقدر با استرس ِ امتحاناتم عجین شده که همش یا دارم ناخنم رو میجوم یا پوست لبم رو میکنم اینقدر که خون بیفته و اینجاست که خانواده به دادم میرسند و دستامو مثه مجرمها محکم نگه میدارن تا به خودم آسیب نزنم. ( البته اسم دقیقشون مجرم نیست!)
حتی تا دیروز پریروزها قابل تحمل بود. چون ذخیره مطالعاتیام در طول ترم جواب میداد؛ اما خدا به داد آخر این هفته برسه.
خیلی زیبا و معنوی هست که با صدایی آرام و متین چشمامو بدوزم به زمین و بگم بعله من در فلان مدت حافظ قرآن شدم و هذا من فضل ربی که توفیق انس با قرآن پیدا کردم و آگاه باشید که بذکر الله تطمئن القلوب... اما حقیقتش من با خوندن قرآن نه تنها آروم نمیشم بلکه دلشورهام هم بیشتر میشه. چون یادم میافته چقدر آیاتی هست که روزگاری حفظ کردم و دستی دستی دارن از دستم میرن. یادم میافته حفظ ِ حفظ قرآن بنا به اقوالی واجبه و من خودم رو با چه کارهای بیخاصیتی مشغول کردم. یادم میاد که به خاطر حفظ قرآن یه امتیازاتی رو از دست دادم و اگر این حفظ رو هم از دست بدم خسر الدنیا و الاخره میشم.
توی یه وبلاگی خوندم که نوشته بود وقتی آدم کارهای ناتمام داره اضطرابش هم بیشتر میشه. گفته بود سعی کنید کارهای ناتمامتون رو تموم کنید تا آرامشتون بیشتر بشه. مثلا همون خانوم نویسنده یه کوبلن ناقص داشته که نشسته تمامش کرده و کلی آروم شده. بعضی وقتها به خودم میگم کاش دوباره یه کلاس یک ساله حفظ قرآن برم و همه رو از بیخ مسلط کنم و خیال خودم رو راحت کنم؛ یا اینکه بعضی وقتها از حفظم پشیمون میشم و میگم من که لیاقت نگهداریش رو نداشتم اصلا چرا خودم رو انداختم جلو؟
البته خیلی هم وضع تسلطم بد نیست. هنوز هم میتونم با قاری قرآن قبل اذون آیات رو زیر لب زمزمه کنم و برای کاربردهایی که میخوام آیه مناسب از گنجینه حافظهام پیدا کنم؛ اما حق قرآن بیش از اینهاست.
نرگس طائی قرآن آموز دوازده ساله جامعه القرآن الکریم باجک قم، با قرآن درمانی از کما خارج شد و حافظه خود را بازیافت.
این قرآن آموز در اثر تصادف به کما رفته بود و 9 روز در بیهوشی کامل به سر میبرد.
پزشک معالج نرگس از وی قطع امید کردهبود؛ اما پس از اطلاع از انس نرگس با قرآن پیشنهاد قرآن درمانی را داد که این روش پس از دو روز نتیجه داد و بیمار شفا یافت.
در این لینک هم یکی از دوستان نرگس برای روزنامه کیهان نامه داده و از خوانندگان خواسته که برای دوستش دعا کنند.
«راستی برای نرگس دعا کنید .
دوست من نرگس طائی هفته پیش در این موضوع انشایی بسیار زیبا نوشت و فردای همان روز دیگر مدرسه نیامد او دچار حادثه ای بد شد او تصادفی کرد که هنوز در کما به سر می برد. امیدوارم هر کس این را خواند برای حال او از خدا و امام رضا علیه السلام طلب شفا کند.
مهتاب کلانتر. 13 ساله. قم »
لینک: منظور از اینکه قرآن «شفاء» است چیست؟