ورد سحری
آن روزها که قرآن حفظ میکردیم هرجای خانه که مینشستیم کافی بود دستمان را دراز کنیم تا همانجا روی تلویزیون، کابینت، طاقچه، باغچه و از این قبیل یک قرآن پیدا کنیم.
همین! خواستم بگویم چقدررر در دوران حفظ احساس میکردیم در محاصرهی معنویتیم. حفظمان که تمام شد فکر کردیم چون دورهی یکسالهی حفظ+معنویت بوده بعد از اتمام دوره باید دور معنویت هم خط بکشیم. همهاش یاد این دوران خوش میکردیم و میگفتیم حیف که دیگر تکرار نمیشود.
حیف که لحظاتمان را با آه و حسرت بر لحظاتی که میتوانستیم خودمان بسازیمش تلف کردیم.
آه... چقدر که با این سیاه شدن ضخامت صفحات زندگی کردیم. هر کس که قطر بیشتری از قرآنش سیاه شدهبود یعنی بیشتر حفظ کردهبود. بعضیها قرآنشان سیاهتر میشد. علتش را نمیدانم. یا بیشتر میخواندند یا همیشه قرآن را طوری میگرفتند که ضخامت صفحات را لمس میکرد یا دستشان کثیفتر بوده! ضخامت سیاه قرآن اثبات ادعای حفظمان بود.
بعد یادم آمد چقدر دلم تنگ شده برای آن قرآن سبزم. آن قرآن سبز چمنی ترجمهی آقای فولادوند که بیست جزء را با آن حفظ کردهبودم و اندازهی دو سوم قطرش سیاه شدهبود. سایز صفحات آن قرآن کمی شبیه مربع بود و وقتی دستم میگرفتم حس میکردم انجیل دستم گرفتم و شاید خودم هم راهبهام!
و کسی که یک سال صفحه به صفحه با سیاه شدن صفحات جلو نرفته و آیات را در مغزش حل نکرده چه میفهمد قطر سیاه شدهی کتاب را.
دلم کشید از همین فردا دوباره مرورم را شروع کنم.