سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























ورد سحری

دیشب به چشم خویشتن... دیدم که جانم می رود!
یه سفره یه بار مصرف پهن کردیم و با کمک مهندس داداش دل و روده لبتابم رو ریختیم توی گود. منم مثل این عزادارا غمبرک گرفتم بالای سرش. چه خاطره ها که باهاش نداشتم. البته مدتی بود اذیت می کرد؛ اما من با خوبی و بدی هاش ساخته بودم. از دکمه کیبردش که داشتم زیرش رو تمیز می کردم و کنده شد گرفته تا فنش که داغ می کرد و تابستونا قالب یخ می ذاشتن کنارش... با همه اش خاطره داشتم. تیمار داری اش رو می کردم اونم بهم سرویس می داد.
دیشب از توی فنش مقدار قابل توجهی گرد و غبار و پرز استخراج کردیم. مثه این عمل های جراحی بود که از تو معده طرف میخ در میارن! بیچاره لبتابم چی می کشیده با این ناخاله ها!
دستمون طلا موقع بستن لبتاب زدیم سیم اسپیکرش هم قطع کردیم تا صدا از مورچه در بیاد ازین در نیاد. 5 سال پام واستاد. آخر عمری کر و لالش هم کردم!

حساب کردیم بخوایم رو به راهش کنیم حداقل 300 تومنی خرجش می شه. صرف نداره. یه نت بوک صورتی مامانی بیشتر می ارزه به یه لبتاب شکسته بندی شده. دیدیم بهترین کار اینه که اعضای بدنش رو اهدا کنیم به یه موسسه فرهنگی؛ بلکه به کمال مطلوبش برسه!

ما هم که می میریم تجزیه می شیم، داغون می شیم. عمرمون رو که کردیم هزار و یک درد و بلای دیگه پیدا می شه. الهی هیشکی زمین گیر نشه. حالا هرچقدرم با دست و پامون خاطره داشته باشیم آخرش همه شون اوراق می شه بدتر از این لبتاب حتی 200 تومن هم نمی خرنش. چی می مونه واسه آدم؟ جز ایمیل هایی که فرستاده و مطلبایی که نوشته. جز نیتی که موقع قلم زدن روی کیبرد داشته.

مرگ آدم ها خیلی دردناک تر از اوراق شدن لبتابه؛ ولی یه فرق اساسیش اینه که موقع پیچیدن و کفن و دفن آدما دو تا پیچ اضافه نمیاد!


نوشته شده در جمعه 89/1/13ساعت 11:36 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |