سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























ورد سحری

بسم الله الرحمن الرحیم
بین خواب و بیداری بودم. موبایل مادر زنگ خورد. از توی اتاق می شنیدم.
-سلام
-...
- الحمدلله، شما خوبید؟
-...
-[صدای بلندتر و متعجب] کی؟ خواهر راضیه؟
-...
- آخ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـــــــــــــــی . کِی ؟
- ...
- [صدای محزون فروکش کشده] خدا صبرشون بده.
-...
- باشه ما هم الان میایم
-...

خواهر راضیه رو دیده بودم. اونم منو می‌شناخت. می‌دونستم دانشگاه خودمون درس خونده. شاید اگر یک سال هم نمی‌دیدمش حالش رو نمی‌پرسیدم؛ اما انگار دلم خوش بود که همچین آدم‌هایی هم زنده هستند. دختر مهربونی بود؛ اما مُرد. اگه دختر مهربونی هم نبود می مُرد. مهم اینه که وقتی مُرد همه پشت سرش از خوبی‌هاش می‌گفتند. یک هفته نشده  که از کربلا برگشته.  خونه مادرش که رفتیم برای تسلیت، گفتند همین چند روز پیش برای نامزدش جشن و هدیه گرفته و روز مَرد رو پیش پیش تبریک گفته.


سالی که قرآن حفظ می‌کردیم توی فامیلامون چند تا مرگ و میر داشتیم. خیلی برام عجیب بود کسانی که می‌شناختم بمیرند. همیشه مرده‌ها دور بودن برام. انگار از قبلش پیش مرگ شده باشن. اما وقتی دیدم خاله‌ای فوت کرد؛ همکار جوان پدرم فوت کرد؛ پدر یکی از دوستام فوت کرد... فهمیدم صف مرگ به نوبت نیست.
درک اولین مرگ خیلی برام سخت بود. دلم می‌خواست بین مرگی که دیدم و آیاتی که حفظ کردم ارتباطی برقرار کنم و نتیجه‌ای بگیرم؛ اما عاجزتر از این حرف‌ها بودم. بعد کم‌کم عادت کردم.

 تقریبا دو ماهی یه بار خبر مرگ می شنیدیم اون سال. دیگه روندش رو یاد گرفتم که روز اول هنوز مشکی نپوشیده می‌رن خانه مرحوم. معمولا جنازه خونه هست و آشناها میرن بالای سرش. بعد می‌دن جنازه رو بشورن. تاریخ تشییع رو مشخص می‌کنن. نمازمیت می‌خونن. موقع دفن کردن سوره ملک می‌خونن. به خاک مرحوم سوره قدر می‌خونن و روی قبرش می‌پاشن الخ. دیگه یه دست لباس مشکی همیشه آماده داشتم. رفتارهای عزاداران رو با دقت نگاه می‌کردم. هرکس یه جوری خودش رو موقع مرگ عزیزش نشون می‌داد. اونی که می‌دیدی تا دیروز داشت منبر می‌رفت و از خدا و پیغمبر می‌گفت چطور در مرگ عزیزش بی‌تاب شده، به سر و صورت می‌زنه و سینه چاک می‌کنه. و همسری هم دیدم که چه صبورانه موقع قبض روح بالای سر شوهرش بود، لحظه آخر براش آب آورد و وقتی همسرش برای همیشه خوابید آرام از گوشه چشمش اشکی جاری شد و انا الله خوند.

اگر اون سال اون مرگ و میرها همراه با حفظ قرآنم نبود نمی‌دونم الان نظرم نسبت به مرگ چی بود. یا اینکه اصلا توی اون مراسم‌ها شرکت نمی‌کردم و خودم رو به بیخیالی می‌زدم یا اینکه هر دفعه برام شوک بزرگی بود و کابوس اتفاق موهومی به نام مرگ می‌دیدم.

حرف بزرگیه؛ اما اون سال من تونستم یه جورایی با جریان مرگ کنار بیام. بعضی وقت‌ها می‌بینم وبلاگ‌نویسان یه پست در مورد مرگ می‌نویسن و از بی‌وفایی روزگار و هول مرگ می‌نویسن؛ اما من تا حالا همچین کاری نکردم چون فکر مرگ همیشه همراهم هست نه اینکه یه روز بیاد و یه روز بره. درسته که همه از حساب قیامت می‌ترسیم؛ اما نباید اون رو با مرگ اشتباه بگیریم. بعد از اموات اون سال و فکرهایی که می‌کردم و آیاتی که خوندم خیلی راحت‌تر به مرگ فکر می‌کنم و در موردش حرف می‌زنم. حتی گاهی خانواده از دستم شاکی شدند؛ اما راحت در مورد اینکه می‌خوام قبرم کجا باشه و چند طبقه باشه صحبت کردم. گفتم از اینکه می‌بینم این همه هزینه صرف گل و مراسم‌های بعضا بی‌خاصیت می‌شه و حتی یک ختم قرآن هم برای میت نمی‌خونن ناراحتم و برای من به یکی دو مراسم قناعت کنن. کلکسیون کارت ترحیم جمع کردم. مرد و زن، پیر و جوون، رنگی و سیاه سفید؛ حتی یه کارت ترحیم دارم که مرحومه‌اش هم اسم خودم هست و خیلی برام عزیزه. بارها فامیل خودم رو توی ذهنم پشت اون اسم گذاشتم.  پنج شش ساله که چندین بار وصیت نامه نوشتم و تجدیدش کردم و پاره کردم و دوباره نوشتم. تا مدت‌ها وصیت نامه‌ام رو زیر بالشم می‌ذاشتم. حتی گاهی که از خونه بیرون می‌رم اتاقم رو به این نیت مرتب می‌کنم که اگه این رفتن برگشتی نداشته باشه زشته ملت بیان ببینن اتاق مرحومه شلوغ و نامرتبه! تازگی بیشتر روی رفتارها حساس شدم. شده که با کسی حرفم بشه و از ترس اینکه دیگه فرصت عذرخواهی و رفع کدورت نداشته‌باشم فوری با یه حرف ساده رابطه خوب قبل رو برگردونم. حتی دو روز پیش داشتم فکر می‌کردم کاش یه سرویس بلاگ داشتیم که می‌شد اونجا وصیت‌نامه‌ای بنویسیم و بعد از مرگمون به طور خودکار بره روی وبلاگ!

ساعت‌ها و روزها و ماه‌ها به مرگ فکر کردم. پرونده‌ام سیاهی کم نداره؛ اما با فکر به مرگ آروم می‌شم و انگیزه‌ام برای خیلی کارها بیشتر می‌شه. قبرستان که می‌رم غیر از دعاهای معمول، نگاه وایدی به قبور می‌ندازم نفس عمیقی می‌کشم و با اهل قبور سلام و احوالپرسی می‌کنم. وقتی سنگ‌قبرها را می‌بینم که چه صاف و مرتب چیده‌شده‌اند آروم می‌شم و پیش خودم می‌گم نگران نباش، هرچی ازین خونه به اون خونه و ازین شهر به اون شهر بشی آخرش خونه اصلیت همینجا هست و خوش به حال تو که این رو می‌دونی و از الان داری با خونه آخرتت رفیق می‌شی.

شنیدم بعضی‌ها قبل از مرگشون بارها سر قبرشون می‌رن و دعا و نماز می‌خونن. منم دوست دارم همچین کاری بکنم. دوست دارم بیشتر در مورد مرگ بنویسم. در مورد قرآن و مرگ. در مورد واکنش‌هایی که افراد مأنوس با قرآن نسبت به مرگ دارن و بقیه. در مورد خواب و مرگ. در مورد مرگ و مردن و رفتن.

بعضی‌ها فکر می‌کنن وقتی یه جوون از مرگ حرف می‌زنه یعنی افسرده و ناامید شده؛ اما من وقتی فکرشو می‌کنم می‌بینم روزایی که مرگ رو فراموش کرده‌بودم بیشتر پژمرده بودم. الان با اینکه مرگ خواهر راضیه حسابی ناراحتم کرده و عمیق‌تر از روزای قبل به مراحل مرگ و بعدش فکر می‌کنم؛ اما ممکنه همین الان برم پیش بقیه و بگم و بخندم و خم به ابرو نیارم. با یاد مرگ زنده‌ام.
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده/ وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر

امروز برای خواهر راضیه یه بار سوره یاسین و دوبار سوره ملک خوندیم. قاری صداش می‌لرزید. همه خمیده شده‌بودن. چشم‌ها سرخ شده‌بود.خواهر راضیه 25 سالش بود. چادری بود. جوون بود.
مرگ مومن برای خودش آرامشه و برای بقیه غصه!


بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین. الرحمن الرحیم. مالک یوم الدین. ایاک نعبد و ایاک نستعین. اهدنا الصراط المستقیم. صراط الذین انعمت علیهم غیرالمغضوب علیهم و لاالضالین.


نوشته شده در یکشنبه 88/4/14ساعت 1:1 صبح توسط سحر| نظرات ( ) |