سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























ورد سحری

هنوز هم تا اسم مسابقه قرآن می شنوم ذوق زده می شوم، احساساتی می شوم و خیالبافی می کنم از مرورهای منظم و پیوسته ای که من را با سربلندی حافظ مسلطی بر چند جزء قرآن می کند. در این ده سال دانشجویی چندین و چند بار مسابقات قرآن دانشگاه ثبت نام کردم. مهم نیست که در مرحله دانشگاه یا منطقه متوقف شدم، همیشه به خودم می گفتم نفس شرکت در مسابقات برایم برکت دارد و ارزش های فراموش شده را بهم یادآوری می کند. اینها را گفتم که نادر بودن اتفاق هفته ی پیش خیلی بیشتر برایتان روشن شود.

هفته قبل می دانستم مسابقات قرآن دانشگاه است. تاریخش را حسب اتفاق! یادم مانده بود و به فال نیک گرفتم که همان روز هم دانشگاه کلاس دارم و منِ تنبل لازم نیست این همه راه برای مسابقات قرآنی که نخواندم بکوبم و تا آن سر شهر بروم. اما چشمتان روز بد نبیند، گشتم نبود! مطمئن بودم آن روز قرار است بخش کتبی مسابقات قرآن برگزار شود، اما هر چه از این اتاق به آن اتاق گشتم واحد مرتبط با مسابقات قرآن دانشگاه را نیافتم که نیافتم! تا به حال در عمر طویــــل با برکتم همچین چیزی امکان نداشته. انگار همه ی دم و دستگاه مسابقات قرآن یکجا دود شده بودند و به ملکوت اعلی رفته بودند! البته ناگفته نماند که فقط دو سه صفحه را همان روز ثبت نام، یک ماه پیش، مرور کرده بودم و امیدوار بودم بیشتر سوالات از همان چند صفحه بیاید! اما همینکه یک اطلاعیه ساده باعث شود دوباره چند صفحه ای چشمم به جمال کلمات نورانی قرآن روشن شود باز هم جای شکر دارد.

نظر مثبتم این است که بیشتر بنویسم اینجا. موافقید که؟ فقط واهمه دارم از خوانندگان ناشناس خموشی که خیلی هم شناسا هستند.


نوشته شده در پنج شنبه 94/12/13ساعت 7:47 صبح توسط سحر| نظرات ( ) |

بیشتر از دو جزء قرآن از ختم قرآن ماه مبارگ عقب بودم، روز سختی هم در پیش داشتم و اصلا حال و حوصله گرما کشیدن و پیاده روی مسیرهای طولانی را نداشتم. شب قبلش یک نرم افزار جمع و جور قرآن روی گوشی نصب کردم و با خودم عهد بستم با استفاده از تمام اوقات مرده ی فردا عقب ماندگی م را جبران کنم. گرچه صفحات نرم افزار قرآن طبق رسم الخط عثمان طه نبود و برای ماها که زمانی حافظ بودیم خواندن از روی صفحه ی غیر عثمان طه به نوعی آشفتگی بصری و گیجی به همراه دارد که الان این آیه در حافظه تصویری ام کجای صفحه بوده؛ اما سعی کردم حواس خودم را از این موضوع پرت کنم. از فرودگاه شروع کردم، وقتی هوایپما به ارتفاع ثابتی رسید دوباره گوشی را در حالت پرواز روشن کردم و تا آخر سوره خواندم. به سختی می توانستم بفهمم چند صفحه خواندم یا جزء را تمام کرده ام یا نه. بعد از اینکه به مقصد رسیدم و کارم را انجام دادم برای نماز به نمازخانه دانشگاه رفتم. بعد از نماز، مراسم قرائت قرآن بود. در طرف زنانه که جز من کسی قرآن دست نگرفته بود. در طرف مردانه بلندگو را دست به دست می چرخاندند و نفری چند صفحه می خواندند. صداها خیلی جوان نبود، لحن خواندنشان بسیار سنتی و بعضا پر اشکال بود. هرچه فکر کردم مرجحی ندیدم که چند جزء عقب مانده م را میانبر بزنم و با قرائت آن جمع همراه شوم. تا سر سوره یوسف را خودم خواندم و هر از گاهی سر بلند می کردم پیش خودم اشکال اعرابی قاری طرف مردانه را می گرفتم. یک آن دلم برای همه ی قراء و حفاظ خوش صدایی که در عمرم دیده بودم تنگ شد، تنگ شدنی!

برگشتنه چند ساعت زودتر رسیدم فرودگاه. دوباره به پناهگاه همیشگی ام ، نمازخانه، رو آور شدم و یک قرآن از ردیف قرآن های یک شکل یک اندازه ی قفسه ی نمازخانه برداشتم. هوا گرم بود ولی می شد گیره روسری را باز کرد و هوایی خورد. اینقدری وقت داشتم که جزء آن روزم را هم تلاوت کنم و سرخوش از در نوردیدن پله های معرفت و معنویت قرآن را ببندم و کمی دراز بکشم. پیش خودم گفتم در مسیر برگشت هم چند صفحه ای از جزء فردا را بخوانم که جلو افتاده باشم. اما حتی دریغ از یک کلمه. همین که حس کردم به جایی که باید برسم رسیده ام، متوقف شدم. حتی با وجود اینکه خانم کنار دستی ام در پرواز بانوی روزه داری بود که بر خلاف پوشش شل حجابش تمام مسیر را با تسبیح ذکر می گفت و با گوشی همراهش قرآن تلاوت می کرد. سوالی که از خدا دارم این است که «پس کی آدم می شوم؟!»

 در حالی این مطلب را می نویسم که یک هفته از آن سفر یک روزه گذشته و دوباره دو سه جزء عقب افتادم. نمی گویم «هرچه» اما «بیشتر» چیزهایی که می کشم از افراط و تفریط است، از کندی و تندی، از اینکه به جای اینکه طبق برنامه روزی یک جزء بخوانم، یک روز در میان دو جزء می خوانم و امان از روزی که باید بخوانم و نخوانم.

شما هم مشکل مرا دارید؟


نوشته شده در چهارشنبه 94/4/17ساعت 1:1 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

نظری ندارم.

زندگی به تاخت می تازد و کاری به حال و احوال خوش و ناخوش ما ندارد. فقط همینقدر فرصت داری که هم قدم با زندگی خودت را بکشانی. اگر بایستی و پشت سرت را نگاه کنی؛ یا سرابی ببینی و امیدوار شوی باختی. قافله رفته و عقب ماندی. بعد دیگر کندن خیالت از گذشته و نگاهت از آینده کار هرکس نیست. فقط می توانی پاهای تاول زده ات را ببینی که چطور رنج سنگینی ات را به دوش می کشد. فرصتی برای تجدید قوا نیست. در همان مسیر باید آذوقه جمع کنی، با هم سفری ها آشنا شوی، بخندی، بگریی، استراحت کنی، عاشق شوی، زندگی کنی و همینطور راه بروی و بروی و بروی تا وقتی که دیگر رفتنی نباشد و روی دست ببرندت. زندگی به رفتن است.

من اما خسته ام التیام می خواهم. خسته از رفتن ها و نرسیدن ها، از سراب های خیالی و آب های تلخ ناکامی، از عمر رفته و ثمرِ نداده. انگار همه مستقیم الخط می روند و من روی مسیر دایره ای حول مرکزی که نمی دانم کیست و چیست.

آسمان ریسمانِ زیادی نبافم. فقط خسته م. خیلی خسته.


گفتم که، نظری ندارم.


نوشته شده در جمعه 94/3/15ساعت 7:25 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

این وبلاگ همیشه حاشیه بوده برایم. معمولا نه به کسی معرفی ش می کردم نه از کسی خواهش می کردم بخواند و نظر بدهد. ترم اول دانشگاه به خودم قول دادم اگر معدلم بالای هفده شد این وبلاگ را جایزه بدهم و دادم. و فقط همان ترم معدلم بالای هفده شد! فقط یک بار در یک مسابقه قرآنی شرکت کردم که با خاطره بسیار ناخوش آیندی تمام شد. اولش فکر کردم خوش است. از دبیرخانه آن جشنواره تماس گرفتند که وبلاگتان برگزیده شده و تشریف بیاورید تهران در مراسم اختتامیه شرکت کنید. ما هم خوشحال و شادان خانواده را کشاندیم تهران؛ ولی ای دل غافل که فقط می خواستند اختتامیه شان کمی رونق بگیرد شلوغ شود؛ دریغ از حتی یک برگه تقدیر! کارد می زدی خونم در نمی آمد. دست از پا درازتر برگشتیم خانه؛ ولی با خودم عهد کردم این وبلاگ برای دلم باشد. برای خودم. برای هر وقتی که یاد قرآن افتادم و نوشتنم آمد. نوشته های شخصی هم کم ندارم اینجا؛ ولی ته تهش باز هم پناه بردن به قرآن بوده که آمدم اینجا نوشتم. وگرنه خدا داده کاغذ و قلم و وبلاگ و پیج ناشناس.

اما... امروز بعد از سال ها رفتم در یک جشنواره قرآنی شرکت کردم. وبلاگ و وبسایت جزو رشته های هنری بود و شرکت وبلاگم باعث شد دو رشته دیگر که اثر آماده هم داشتم نتوانم شرکت کنم. اما نمی دانم چرا دلم خواست یک جایی با اسم و فامیل واقعی م این وبلاگ را عرضه کنم و بگویم سحری بوده که این سال ها در کنج پارسی بلاگ برای خودش از قهر و دوستی اش با قرآن می نوشته. وقتی دیدم ثبت نام وبلاگ به این صورت است که به خانم پشت میز اسم و مشخصات و شماره تحصیلی دادم و آن خانم با خودکار قرمز روی دفترچه لگد خورده ای یادداشت کرد و گفت تا بیستم اردیبهشت وقت دارم وبلاگم را تحویل بدهم! و بعد خودم داوطلبانه با همان خودکار قرمز آدرس وبلاگ را پایین مشخصاتم نوشتم، بیشتر مشتاق شدم به حضور در جشنواره.

سال ها بود بدون واسطه کیبرد و اینترنت و رسانه مسابقه یا امتحانی ثبت نام نکرده بودم. آن هم با خودکار قرمز! اصلا خوبی قرآن به همین است که خاکی باشد. احساس نزدیکی کنی به آن و از جنس خودت بدانی ش. خاکی باشد نه خاک خورده روی طاقچه.

اسم جشنواره «مادر قرآنی» است. بی هیچ توضیح اضافه ای. و من که نه مادرم نه لایق قرآنی بودن می خواهم روشن کنم مادر قرآنی کیست؟!

 


نوشته شده در یکشنبه 94/2/6ساعت 4:36 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

نمی دانم چه سری است که هر چقدر اتفاقات مختلف بر روح و روانم عارض شود یا شاهد تحولات روحی و سلایقم باشم؛ اما باز هم رمز عبور این وبلاگ را فراموش نمی کنم! درحالیکه که بارها پیش آمده ایمیل یا وبلاگ بسازم و حتی به برخی تعلق خاطر زیادی هم داشتم؛ اما - از نظر خودم که متاسفانه و یا شاید هم خوشبختانه- رمز عبورشان را فراموش کرده ام و هیچ و پوچ شده اند. عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم.

حتی تا چند ماه قبل فکر می کردم این وبلاگ را به کل از صفحه اینترنت حذف کرده ام؛ ولی می بینم که کماکان سرحال و قبراق زُل زده به من و منتظر روزی است که دوباره به اوقات خوش مرور قرآن بازگردم و پیروزمندانه بیایم اینجا بنویسم: «باز هم حافظ قرآن شدم!»

چند وقتی است بر امیال گوناگون کمال طلبی و صفر و صدی غلبه کردم و سعی می کنم تلاوت روزانه قرآن -دست کم روزی یک صفحه- داشته باشم. دیروز داشتم صفحه اول سوره اعراف را می خواندم. از ترس اینکه نتوانم آیات را از حفظ بخوانم و به این بهانه که از رو خواندن قرآن ثوابش بیشتر است حتی امتحان هم نمی کنم که آیا یادم مانده یا خیر. با حوصله و دقت یک صفحه را می خوانم و بعد ترجمه ی تفسیری را. دیروز با سلام و صلوات و احتیاط قسمتی از صفحه اول سوره اعراف را از حفظ خواندم و از خلقت خدا و توانایی های نهفته ی انسان دهانم از تعجب بازماند! انگار که یک نفر لغت به لغت آیات را روی زبانم می گذاشت. هم می توانستم از حفظ بخوانم و هم برایم تازگی داشت! الحق و الانصاف راست گفته اند که «العلم فی الصغر کالنقش فی الحجر»

ناامید نیستم از آن روز که برگردم اینجا بنویسم: «دوباره این من! یک حافظ قرآن»


نوشته شده در جمعه 94/1/21ساعت 2:6 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >