سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























ورد سحری

فرش چند صد هزار تومانی اتاق را لوله کردم انداختم گوشه دیوار.
به یاد مسجدالحرام،
با چادری سفید،
روی سرامیک خنک نماز می‌خوانم؛

تشنه زمزم‌ام.



نوشته شده در یکشنبه 88/5/18ساعت 6:50 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

جامعه آرمانی مهدوی،
قرآنی،
عرفانی،
اخلاقی،
 و ...
همه یکی اند در لباس اسلام؛
شما را به خدای اسلام،
اینقدَر موازی کاری نکنید!







نوشته شده در جمعه 88/5/16ساعت 4:16 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

بسم الله الرحمن الرحیم
بین خواب و بیداری بودم. موبایل مادر زنگ خورد. از توی اتاق می شنیدم.
-سلام
-...
- الحمدلله، شما خوبید؟
-...
-[صدای بلندتر و متعجب] کی؟ خواهر راضیه؟
-...
- آخ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـــــــــــــــی . کِی ؟
- ...
- [صدای محزون فروکش کشده] خدا صبرشون بده.
-...
- باشه ما هم الان میایم
-...

خواهر راضیه رو دیده بودم. اونم منو می‌شناخت. می‌دونستم دانشگاه خودمون درس خونده. شاید اگر یک سال هم نمی‌دیدمش حالش رو نمی‌پرسیدم؛ اما انگار دلم خوش بود که همچین آدم‌هایی هم زنده هستند. دختر مهربونی بود؛ اما مُرد. اگه دختر مهربونی هم نبود می مُرد. مهم اینه که وقتی مُرد همه پشت سرش از خوبی‌هاش می‌گفتند. یک هفته نشده  که از کربلا برگشته.  خونه مادرش که رفتیم برای تسلیت، گفتند همین چند روز پیش برای نامزدش جشن و هدیه گرفته و روز مَرد رو پیش پیش تبریک گفته.


سالی که قرآن حفظ می‌کردیم توی فامیلامون چند تا مرگ و میر داشتیم. خیلی برام عجیب بود کسانی که می‌شناختم بمیرند. همیشه مرده‌ها دور بودن برام. انگار از قبلش پیش مرگ شده باشن. اما وقتی دیدم خاله‌ای فوت کرد؛ همکار جوان پدرم فوت کرد؛ پدر یکی از دوستام فوت کرد... فهمیدم صف مرگ به نوبت نیست.
درک اولین مرگ خیلی برام سخت بود. دلم می‌خواست بین مرگی که دیدم و آیاتی که حفظ کردم ارتباطی برقرار کنم و نتیجه‌ای بگیرم؛ اما عاجزتر از این حرف‌ها بودم. بعد کم‌کم عادت کردم.

 تقریبا دو ماهی یه بار خبر مرگ می شنیدیم اون سال. دیگه روندش رو یاد گرفتم که روز اول هنوز مشکی نپوشیده می‌رن خانه مرحوم. معمولا جنازه خونه هست و آشناها میرن بالای سرش. بعد می‌دن جنازه رو بشورن. تاریخ تشییع رو مشخص می‌کنن. نمازمیت می‌خونن. موقع دفن کردن سوره ملک می‌خونن. به خاک مرحوم سوره قدر می‌خونن و روی قبرش می‌پاشن الخ. دیگه یه دست لباس مشکی همیشه آماده داشتم. رفتارهای عزاداران رو با دقت نگاه می‌کردم. هرکس یه جوری خودش رو موقع مرگ عزیزش نشون می‌داد. اونی که می‌دیدی تا دیروز داشت منبر می‌رفت و از خدا و پیغمبر می‌گفت چطور در مرگ عزیزش بی‌تاب شده، به سر و صورت می‌زنه و سینه چاک می‌کنه. و همسری هم دیدم که چه صبورانه موقع قبض روح بالای سر شوهرش بود، لحظه آخر براش آب آورد و وقتی همسرش برای همیشه خوابید آرام از گوشه چشمش اشکی جاری شد و انا الله خوند.

اگر اون سال اون مرگ و میرها همراه با حفظ قرآنم نبود نمی‌دونم الان نظرم نسبت به مرگ چی بود. یا اینکه اصلا توی اون مراسم‌ها شرکت نمی‌کردم و خودم رو به بیخیالی می‌زدم یا اینکه هر دفعه برام شوک بزرگی بود و کابوس اتفاق موهومی به نام مرگ می‌دیدم.

حرف بزرگیه؛ اما اون سال من تونستم یه جورایی با جریان مرگ کنار بیام. بعضی وقت‌ها می‌بینم وبلاگ‌نویسان یه پست در مورد مرگ می‌نویسن و از بی‌وفایی روزگار و هول مرگ می‌نویسن؛ اما من تا حالا همچین کاری نکردم چون فکر مرگ همیشه همراهم هست نه اینکه یه روز بیاد و یه روز بره. درسته که همه از حساب قیامت می‌ترسیم؛ اما نباید اون رو با مرگ اشتباه بگیریم. بعد از اموات اون سال و فکرهایی که می‌کردم و آیاتی که خوندم خیلی راحت‌تر به مرگ فکر می‌کنم و در موردش حرف می‌زنم. حتی گاهی خانواده از دستم شاکی شدند؛ اما راحت در مورد اینکه می‌خوام قبرم کجا باشه و چند طبقه باشه صحبت کردم. گفتم از اینکه می‌بینم این همه هزینه صرف گل و مراسم‌های بعضا بی‌خاصیت می‌شه و حتی یک ختم قرآن هم برای میت نمی‌خونن ناراحتم و برای من به یکی دو مراسم قناعت کنن. کلکسیون کارت ترحیم جمع کردم. مرد و زن، پیر و جوون، رنگی و سیاه سفید؛ حتی یه کارت ترحیم دارم که مرحومه‌اش هم اسم خودم هست و خیلی برام عزیزه. بارها فامیل خودم رو توی ذهنم پشت اون اسم گذاشتم.  پنج شش ساله که چندین بار وصیت نامه نوشتم و تجدیدش کردم و پاره کردم و دوباره نوشتم. تا مدت‌ها وصیت نامه‌ام رو زیر بالشم می‌ذاشتم. حتی گاهی که از خونه بیرون می‌رم اتاقم رو به این نیت مرتب می‌کنم که اگه این رفتن برگشتی نداشته باشه زشته ملت بیان ببینن اتاق مرحومه شلوغ و نامرتبه! تازگی بیشتر روی رفتارها حساس شدم. شده که با کسی حرفم بشه و از ترس اینکه دیگه فرصت عذرخواهی و رفع کدورت نداشته‌باشم فوری با یه حرف ساده رابطه خوب قبل رو برگردونم. حتی دو روز پیش داشتم فکر می‌کردم کاش یه سرویس بلاگ داشتیم که می‌شد اونجا وصیت‌نامه‌ای بنویسیم و بعد از مرگمون به طور خودکار بره روی وبلاگ!

ساعت‌ها و روزها و ماه‌ها به مرگ فکر کردم. پرونده‌ام سیاهی کم نداره؛ اما با فکر به مرگ آروم می‌شم و انگیزه‌ام برای خیلی کارها بیشتر می‌شه. قبرستان که می‌رم غیر از دعاهای معمول، نگاه وایدی به قبور می‌ندازم نفس عمیقی می‌کشم و با اهل قبور سلام و احوالپرسی می‌کنم. وقتی سنگ‌قبرها را می‌بینم که چه صاف و مرتب چیده‌شده‌اند آروم می‌شم و پیش خودم می‌گم نگران نباش، هرچی ازین خونه به اون خونه و ازین شهر به اون شهر بشی آخرش خونه اصلیت همینجا هست و خوش به حال تو که این رو می‌دونی و از الان داری با خونه آخرتت رفیق می‌شی.

شنیدم بعضی‌ها قبل از مرگشون بارها سر قبرشون می‌رن و دعا و نماز می‌خونن. منم دوست دارم همچین کاری بکنم. دوست دارم بیشتر در مورد مرگ بنویسم. در مورد قرآن و مرگ. در مورد واکنش‌هایی که افراد مأنوس با قرآن نسبت به مرگ دارن و بقیه. در مورد خواب و مرگ. در مورد مرگ و مردن و رفتن.

بعضی‌ها فکر می‌کنن وقتی یه جوون از مرگ حرف می‌زنه یعنی افسرده و ناامید شده؛ اما من وقتی فکرشو می‌کنم می‌بینم روزایی که مرگ رو فراموش کرده‌بودم بیشتر پژمرده بودم. الان با اینکه مرگ خواهر راضیه حسابی ناراحتم کرده و عمیق‌تر از روزای قبل به مراحل مرگ و بعدش فکر می‌کنم؛ اما ممکنه همین الان برم پیش بقیه و بگم و بخندم و خم به ابرو نیارم. با یاد مرگ زنده‌ام.
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده/ وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر

امروز برای خواهر راضیه یه بار سوره یاسین و دوبار سوره ملک خوندیم. قاری صداش می‌لرزید. همه خمیده شده‌بودن. چشم‌ها سرخ شده‌بود.خواهر راضیه 25 سالش بود. چادری بود. جوون بود.
مرگ مومن برای خودش آرامشه و برای بقیه غصه!


بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین. الرحمن الرحیم. مالک یوم الدین. ایاک نعبد و ایاک نستعین. اهدنا الصراط المستقیم. صراط الذین انعمت علیهم غیرالمغضوب علیهم و لاالضالین.


نوشته شده در یکشنبه 88/4/14ساعت 1:1 صبح توسط سحر| نظرات ( ) |

هر بار که می‏نویسم با خودم عهد می‏کنم بار آخرم باشه. به امید آن بار!

فردا روز معلم هست. گفتم در مورد بهترین معلم قرآنی که داشتم بنویسم. هرچی از سالهای دبستان و راهنمایی و دبیرستان مرور کردم و بالا آمدم و پایین رفتم دیدم هیچ کدامشان چنگ خاصی به دل نمی‏زدند. بذارید از اول مرور کنم:

اول، دوم، سوم دبستان: یادم نیست!
چهارم و پنجم دبستان و اول راهنمایی: خانم ح-پ . خوب بودن. مهربون.اول راهنمایی که خواستم برم مسابقه حفظ قرآن چند بار رفتم خونشون باهام کار کردن. ولی یادمه پنجم دبستان با اینکه حقم بود برای مسابقات قرآن برم بهم گفتن اجازه بده اون یکی دوستت بره چون ناراحت میشه. هیچ وقت نتونستم فراموش کنم!
دوم راهنمایی: معلم دینی و قرآنمون یکی بود. یک خانم حدود پنجاه ساله که شدیدا وسواسی بود. تا چندین سال از خیر سر ایشون دچار وسواس شدم! تنها یادگارش برام همین بود.
سوم راهنمایی: معلم دینی و قرآنمون باز هم یکی بود. یک خانم چهار پنج سال جوانتر از معلم سال قبلم. آن سال من تنها چادری کلاس بودم. وضع بچه ها به شدت افتضاح بود. آن سال چیزهایی از بچه‏ها می‏شنیدم که ... آن وقت این خانم  همه‏اش در حال و هوای عرفان و سلوک بود. وقتی همه بچه‏ها درگیر مسائل اجتماعی، بحران هویت، حجاب، نماز، دین و ... بودند ایشان هم درگیر مسائل خودش بود. کلا آن سال هر کس برای خودش بود. من هم خیلی تنها بودم. متاسفانه این معلم قد کوتاهی هم داشتند و مایه تمسخر بچه‏ها شده بودند.
اول دبیرستان: کمی بهتر شد. معلم قرآن خانم جوان زیبارویی بودند که صدای ضعیفی هم داشتند و وقتی درس می‏دادند فقط باید بهشان زل می‏زدیم تا لب‏خوانی کنیم. اما چهره نورانی‏شان کمی معلم قرآن را به دلمان شیرین کرد.
دوم دبیرستان: به جرأت می‏توانم بگویم آن سال خودم معلم قرآن بودم. روخوانی می‏کردم. گاهی درس می‏دادم. برگه های امتحانی را صحیح می‏کردم. مسابقات قرآن داخل آموزشگاه. فقط حقوقم را کس دیگری می‏گرفت. چند سال بعد یک بار رفته بودیم سینما خانم معلم قرآن را دیدم که با مانتو و شال سبز پسته‏ای تشریف آورده بودند. متاسفانه وقتی ایشان را به خاطر آوردم از دسترسم خارج بودند؛ وگرنه حرفها داشتم.
سوم دبیرستان: سال سوم مشکلات عقیدتی با معلم قرآن پیدا کردم از همان اوایل سال. می‏گفت برای حلال و حرام باید به قرآن مراجعه کنیم ولی برای مباحات زندگی به هیچ جا. آخر هیچ جا که نداریم یا قرآن یا شیطان. هیچ کس نیست که اهل هیچ جا نباشد. استدلالم هم به یک آیه قرآن بود که و لا رطب و لا یابس الا فی کتاب مبین... بماند. بحثش مفصل است.
پیش دانشگاهی: کمی بهتر بود معلم آن سال. فوق لیسانس فقه و حقوق بود. خوبی‏اش این بود که بهمان یادآوری کرد در سال کنکور باید مسلمان هم بود. اما شش ماه کلاس پیش دانشگاهی بهم فرصت نداد که باهاشون ارتباط برقرار کنم.
اما سال اول دبیرستان دبیر ادبیاتی داشتیم. خانم م.مشفق . خواهر شهید بودند. مهربان. درس خوان. رتبه 11 کنکور. گاهی برایمان از شهدا و اسلام  می‏گفتند.ادبیات را به قرآن پیوند می‏دادند و ما را مشتاق هر دو می‏کردند. خانه‏شان نزدیک خانه‏مان بود. گاهی با چند تا از دوستان و ایشان پیاده می‏رفتیم. چند سال بعد در مسابقات قرآن دیدم ایشان را. رفته بودم برای تماشای مسابقات. ایشان هم همینطور. ناهار به صرف ساندویچ مهمانشان شدم. گفتند که خودشان شروع کردند به حفظ سوره مریم. قرآنی ترین معلمی که به یاد دارم ایشان بودند. کاش می‏شد یک بار دیگر ببینمشان. کاش...

روزشان مبارک


نوشته شده در چهارشنبه 87/2/11ساعت 8:1 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

بعد از حفظ قرآن به هر بهانه‏ای می‏خواستم همه چیز را به قرآن ربط بدهم. هندسه هم که یکی از محبوب‏ترین درسهایم بود همیشه بالاترین نمره را می گرفتم و گاهی اینقدر اختلاف نمره‏ام با بقیه دانش‏آموزان زیاد بود که استاد فقط به خاطر من مجبور بود به هیچ کس ارفاق نکند!
سال دوم دبیرستان در یکی از ساعات کلاس هندسه معلم مشغول تدریس قضیه فیثاغورث برای n امین بار بود. اولین بار فیثاغورث را در چهارم دبستان یاد گرفته‏بودم. معلم می‏گفت که دانشمندان جهان بیش از سیصد بار این قضیه را ثابت کرده‏اند و ما باید یکی دو راه اثباتش را یاد می‏گرفتیم. عاشق هندسه بودم و قرآن...
ناگهان فکری در ذهنم جرقه‏زد که من هم با استفاده از آیات قرآن قضیه فیثاغورث را ثابت‏کنم! آیاتش هم می دانستم. آیاتی که سه گروه در حال صحبت با یکدیگر بودند و می شد آنها را تشبیه به سه ضلع مثلث کرد. کنار کتابم آیات را نوشتم تا بیشتر رویشان فکر کنم. مطئن بودم که همچین کاری شدنی هست و هنوز هم مطمئنم. معلم همچنان در حال تدریس بود . اینقدر به نظرم آن اثباتها پیش پا افتاده بود که خودم می‏خواستم اثبات جدیدی در تاریخ ثبت کنم!
اما دست نگه‏داشتم. به همان سرعتی که این فکر به ذهنم خطور کرده بود در انجام آن مردد شدم و ترسیدم. قرآن کتاب زندگی است نه اثبات ِ اثبات شده‏ها. مگر همین قضایای نیوتن نبود که بعد از شکوفایی انیشتین در عرصه علم به گوشه‏ای افکنده‏شد؟ چرا باید به اثبات 300 دانشمند مسلمان و کافر اینقدر مطمئن باشم که آنها را وسیله اثبات قرآن قراربدهم؟ اگر روزی قضایایی اثبات‏شد که فیثاغورث را زیر سوال برد من برای اثبات حقانیت قرآنم چه باید بکنم؟
اصلا مگر می‏شود به همین سادگی با ظاهر آیات قرآن نتیجه ای گرفت؟ قرآن تفسیر دارد؛ تاویل دارد، ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه دارد. آمدیم و فردا روز در تفسیر دیدم آن سه گروه در واقع دو گروه بوده‏اند!
مهم‏تر از همه اینکه من باید علم را با قرآن ثابت کنم نه قرآن را با علم! هستی یک مسلمان باید بر محور قرآن و ولایت بچرخد نه بر محور علمی که با عقل ناقص به مرحله ای از کاربرد رسیده است.
این صفحه را که دیدم خاطره‏ی بالا یادم آمد. صفحه ای که پر است از اعداد و ارقام سوره ها و آیات قرآن و می‏خواهد راستی قرآن را بر همگان روشن کند. از بین این همه عدد و رقم و شماره مشخص است که می توان چندین رابطه بیرون‏کشید. می خواهند با این راه ثابت کنند که قرآن تحریف نشده است. مگر قول خدا برای ما حجت نیست که خود فرمود: « انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون » ( البته بنا به دلایلی هیچ کس تحریف بالزیاده( زیاد شدن آیات قرآن) را قبول ندارد و لذا این آیه حتما از جانب خداست)
یعنی باید با این اعداد حقیر که هر روز نوعی از طبیعی و حسابی و گویا و مختلط و غیره اش به بازار می آید بگوییم قرآن ما همین است که هست و جز این نیست؟!
دیگر اینکه کتابی داریم به نام مصحف علی - علیه السلام- کتابی که در آن حضرت علی - علیه السلام- پس از رحلت پیامبر- صلوات الله علیه - شش ماه از منزل بیرون نیامدند تا آنرا تکمیل کنند. این کتاب شامل تمام آیات قرآن به ترتیب نزول، همراه با تفسیر و احادیثی از پیامبر است. کتابی که ترتیب ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه در آن رعایت شده و امروزه متاسفانه در دسترس ما نیست. مسلم است که آن کتاب چون به قلم مبارک معصوم است خالی از هر اشکالی است و پرواضح است که با قرآن کنونی در دسترس ما متفاوت است؛ صرفا به علت ترتیب آیات و سوره ها و نه محتوا. جز این کتاب، همواره در مباحث علوم قرآنی نسبت به احتساب «بسم الله الرحمن الرحیم» جزو آیات و بعضی آیات که معنای ادامه داری دارند اختلاف نظر بوده و نمی توان با قطعیت گفت که قرآن عثمان طه دقیقا شماره آیات و سوره هایی مطابق نظر پیامبر اسلام داشته باشد و این اختلاف هیچ خللی به صحت قرآن وارد نمی‏کند( باز هم یادآور می شوم که اختلاف در شماره و نه مضمون و متن صریح آیات)
چطور می خواهیم با این دو دوتا چارتای بچگانه اختلافات را توجیه کنیم؟


نوشته شده در چهارشنبه 86/12/8ساعت 1:33 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >