ورد سحری
حافظ که نبودم یک دختر ساده درسخوان مثل بقیه بودم. یا دست کم آرزوهای بزرگ نداشتم! گاهی فکر می کنم این چند سال تلاش ام صعود از پله های ترقی نبود بلکه بازی با چرخ و فلک شهربازی بوده که دوباره بر می گشتم پایین.
با اینکه دیروز -همین دیروز- داشتم فکر می کردم من هنوز کاملا به برکت حفظ قرآن اعتقاد ندارم و توی دلم غصه می خورم از اینکه یک سال از عمرم را صرف حفظ آیاتی کردم که عرضه نگهداری تمام و کمالش را نداشتم و پایم را از گلیمم دراز کردم و حساب می کنم اگر آن یک سال را صرف درس های خودم کرده بودم الان یک سال جلوتر بودم و لازم نبود همه اش جلوی هم سن و سالهایم خجالت زده باشم و برای طول دوره تحصیلم دلیل بیاورم، لابد فارغ التحصیل شده بودم و شاغل شده بودم و دستم فقط! در جیبم خودم می ماند و فلان و بهمان... بله من تا همین دیروز داشتم اعتقاد ناقصم به برکت حفظ قرآن را تجدید می کردم و امروز و فردایم هم شبیه دیروزم هستند؛ اما طرف حساب من یک دهنده بی منت است که منت و ادا و اطوارهایم را خریدار است، فقط لبخند می زند و می گوید: تو بیا! مصفا کردنش با من!
که همیشه ایستگاه آخر
راننده صدایمان می زند!
خودتی!
قرآن را در آنی بر قلب پیام برت نازل کردی،
«فی لیلة مبارکه»
کربلایی کاظم را یک شبه حافظ کل قرآن کردی،
حال آنکه
«و ما کنت تتلوا من قبله من کتاب» بوده.
من
به یک هفته هم راضی ام...
بیا و این آیات فراموش شده را به من بازگردان!
در این «یوم تنسی»