ورد سحری

نمی دونم تا یکی دو ماه دیگه کجای این کره خاکی خواهم بود و سرنوشت، اتاق کوچکم رو تا کجاها ببره؛ اما دلم میخواد هر طور شده خودم رو به نمایشگاه قرآن امسال برسونم؛ حتی شده برای رفتن به نمایشگاه قرآن یارکشی هم می کنم!

یادش بخیر پارسال که رفتیم نمایشگاه، اول از همه یه غرفه سمت چپ بود که نوشته بود وبلاگ های قرآنی. رفتم داخل غرفه دیدم کسی نیست. حالا بنده خدا سراسر روز رو اونجا بوده یه دقیقه رفته بودن غرفه همسایه. منم کم نگذاشتم فوری یه قلم کاغذ درآوردم که شمایی که داعیه دار فعالیت قرآنی هستید باید همیشه حضور داشته باشید و جوابگوی مردم قرآن دوست باشید و از این حرفای پرطمطراق صد من یه غاز که روزانه هزار بار می شنوم و گوشام رو در و دروازه می کنم!

خلاصه تا نامه رو گذاشتم روی میز صاحب غرفه با لباس روحانیت سر رسید. باز کم لطفی نکردم و از حفظ نامه رو نطق کردم و یه مشت افاضات هم اضافه اش کردم. بعد کم کم مثلا کوتاه اومدم و فرم ثبت نام در گروه وبلاگ های قرآنی رو پر کردم. بعدم کارمون رسید به آدرس ایمیل و وبلاگ دادن و لحظه آخر که دیرم شده بود برگشتم تند تند خودم رو معرفی کردم و یادآوری کردم که من بارها باهاشون چت کرده بودم قبلا. خب اگه از اول معرفی کرده بودم که نمیشد ادای دعوا کردن رو دربیارم.

آخه آدم میره تو جمع های وبلاگی نه چندان مذهبی می بینه که وبلاگ نویس های جوون با شور و نشاط در مورد وبلاگاشون و ارتباطاشون حرف می زنن و قرار مدار می ذارن و کارهای جمعی می کنن؛ اون وقت وبلاگ نویسی قرآنی ما به این فلاکت افتاده که اگر شانس بیاریم و کسی توی غرفه باشه یه فرم ثبت نام بهمون میده و می ایسته بالای سرت که اسم و فامیل و تلفنت رو بنویسی و بعدم رفت که رفت!
آقای صاحب غرفه که پارسال من توی غرفه تون اسم نوشتم اگر گذرتون به اینجا افتاد سلام!
چه خبر از وبلاگ نویسی قرآنی؟ اون فرم ما پوسیده یا داره خاک می خوره؟ یک سال گذشت ها!
به نظرتون امسال هم بیام اسم بنویسم؟

خبر: نمایشگاه قرآن 25 مرداد افتتاح می شود.

نوشته شده در سه شنبه 88/5/20ساعت 12:34 صبح توسط سحر| نظرات ( ) |

آخ!
درد می کنم.
بین دو طبقه اجتماعی گیر کردم.
اصلا یک طبقه «پله خواب» بین دو طبقه احداث می کنم.
رئیسش هم می شوم خودم.
بعد به اعضای طبقه می گویم شماها از من پایین ترید.

آخ!
درد می کنم؛
.
.
.

نوشته شده در دوشنبه 88/5/19ساعت 10:53 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

فرش چند صد هزار تومانی اتاق را لوله کردم انداختم گوشه دیوار.
به یاد مسجدالحرام،
با چادری سفید،
روی سرامیک خنک نماز می‌خوانم؛

تشنه زمزم‌ام.



نوشته شده در یکشنبه 88/5/18ساعت 6:50 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

جامعه آرمانی مهدوی،
قرآنی،
عرفانی،
اخلاقی،
 و ...
همه یکی اند در لباس اسلام؛
شما را به خدای اسلام،
اینقدَر موازی کاری نکنید!







نوشته شده در جمعه 88/5/16ساعت 4:16 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

مرحله اول آزمون حفظ قرآن قبول شدم.
حالا باید بشینم برای آزمون شفاهی بخونم.
حالا این منم و این صفحات قرآن و ورودی چشم و گوش و خروجی زبان.
بعضی وقت ها به نظرم میاد چقدر فعل حرف زدن کار جالبی هست. اینکه آدم با یه تیکه گوشت - که زبان باشه- و یه حفره - که دهان باشه- و یه سری تار و مروارید - که دندون باشه- صداهایی تولید کنه که بشه زیر و بم و بالا و پایینش برد. صدایی که جایی اشغال نمی کنه. از دیوار رد می شه. رنگ و بو و مزه نداره وجالبتر از همه اینکه این امکانات همیشه همراهمون هست!
حالا این صدا بخواد بلندگوی خدا هم بشه چه زیباتر!
برای مرور قرآن تا صدای خودم رو موقع مرور نشنوم راضی نمیشم؛ انگار قبول نداشته باشم. فلاتسمع الا همسا!  ( درست نوشتم؟)
روزهایی که امتحان داشتیم و روز قبلش چندین جزء پشت سر می خوندم آخر شب که میشد دیگه صدام در نیومد، دهانم خشک می شد و دیگه آخرش مجبور می شدم با چشم مرور کنم.
موقع مرور قرآن علاوه بر لذت خواندن قرآن، شنیدن صوت قرآن هم لذت بخشه؛ هرچند نه صدایی داشته باشیم نه صوتی نه لحنی نه تجویدی!
پدیده جالبی هست این صوت و صدا. دیروز بعد از نمازم به سجده رفتم و خدا رو شکر کردم که می تونم با پدیده جالبی به نام «صوت» منظورم رو به مخاطبم برسونم.
یکی از لذت های دنیا حرف زدنه؛ و چه لذت بخش تر هست بلندگوی حرف های خالق شدن؛ آن هم از حفظ!

نوشته شده در چهارشنبه 88/5/14ساعت 2:33 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

<   <<   36   37   38   39   40   >>   >