ورد سحری
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید ورفت
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید ورفت
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت
ازین فیلمایی که دیدنشون مثل حل معماست. مثل اثبات قضایای ریاضی و چقدرم که حل کردنش شیرینه. فیلمایی که تا نیم ساعت اول هیچی نمی فهمیم و از ترس اینکه تا آخر چیزی نفهمیم الانه که معرکه رو خالی کنیم؛ ولی بعد با خودمون لج می کنیم و میگیم هر طور شده باید این فیلم رو بفهمم.
فیلمایی که انگار می کنی اصلا فارسی حرف نمی زنن بس که دیالوگ هاش گنگ و دو پهلو هست.
فیلمایی که دقیقه نود می فهمی از کارگردان رودست خوردی؛ چراغا روشن می شه ولی تو مات و مبهوت روی صندلی سینما می مونی.
این فیلما رو نمیشه به راحتی چند بار دید. چون هر بار تماشاشون سلول خاکستری می طلبه.
«روبان قرمز» ازین دست فیلماست. «تردید» هم که امشب دیدیم تقریبا همینطور بود.
فیلم خوب باید مواد لازم تهیه یه غذا باشه نه لقمه جویده!
سلیقه من اینه
تا از یک سوراخ دو بار پس نیفتد.
کاغذ پاره
و خانه ای که
گوشه ی دنج ندارد؛
دایره است و قفس!
از داد و فریاد گرفته تا تهمت و تمسخر
او با روی گشاده جواب سربالا می داد.
فقط توهین ها که بالا گرفت
آرام مجلس را ترک کرد.
بعدتر دوستش گفت:
- می دانی چرا اینقدر سعه صدر داشت؟
چون نماز شب می خواند.