سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























ورد سحری

شعر بخوانم،
جک بگویی،
خاطره بنویسم،
هدیه بخری،
دیگر هیچ جوره خط صاف زندگی مان
صعودی، سینوسی، لگاریتمی، درجه سه
یا هر نمودار مارپیچ غمزه گر عشوه کنان نمی شود.

فکری به حال این وضع زندگی چکش خورده مان بکن!
دیگر تاب میخ بودن ندارم.



نوشته شده در دوشنبه 88/6/16ساعت 12:20 صبح توسط سحر| نظرات ( ) |

می نویسم
تا یادم بماند
امشب چه حالی داشتم
تا قدر بدانم شب هایی که حال مزخرفی ندارم.

تا یادم بماند به سادگی خروج یک آوا از بین شفتین،
حریم ها می شکند.
و روزها و ماه ها و سال ها
با صرف هزینه و وقت و اعتماد
فراوان
شاید کمی شکسته بندی شوند.

یادم بماند
دل کسی را نشکنم
که اگر شکستم
آه اش مرا می گیرد.
آه

نوشته شده در دوشنبه 88/6/16ساعت 12:11 صبح توسط سحر| نظرات ( ) |

چروک روسری ام را می بینی
اما
من را نه!


نوشته شده در یکشنبه 88/5/25ساعت 2:48 صبح توسط سحر| نظرات ( ) |

تاریک ام.
تلخ ام از دنیا.
خرد ام کردید.
به میل دلتان فال ام گرفتید.
من تمام می شوم،
کمترین تلخی دنیا.


* از درد دل های یک قهوه


نوشته شده در سه شنبه 88/5/20ساعت 5:26 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

آخ!
درد می کنم.
بین دو طبقه اجتماعی گیر کردم.
اصلا یک طبقه «پله خواب» بین دو طبقه احداث می کنم.
رئیسش هم می شوم خودم.
بعد به اعضای طبقه می گویم شماها از من پایین ترید.

آخ!
درد می کنم؛
.
.
.

نوشته شده در دوشنبه 88/5/19ساعت 10:53 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >