سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























ورد سحری

در انتهای یک روز پر استرس

که صبحش امتحان داری

و ماشین هم پنچر می شود؛

جریمه پلیس را که رد کردی

تازه می فهمی امتحان نداری

بی هوا می روی نمایشگاه

بعد هم بیخیال دنیا

می روی یک دانشگاه غریبه

با گنجشگ ها درد دل می کنی

تا امتحانش تمام شود.

نمازخانه دانشگاه هم که پلمپ است

نمازت را

دم غروب

در امامزاده شهر می خوانی.

حین تماشای غروب

برای ناهارت پیتزا می خری

و ساندویچ می خوری

...

بعد که می خواهی جبران تمام کژبرنامگی های آن روز را بکنی

شب می روید سینما

 

«هرشب تنهایی»

 

حالا من مانده ام

در آن شنبه که هیچ چیز سرجایش نبود

 

هر شب تنهایی

فیلم من بود؟

یا نبود؟

 

بیچاره ما

با اولین فیلممان!

 


نوشته شده در سه شنبه 88/11/6ساعت 4:53 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

پیش تر
تنها بودم
و با «تنهایی ام» خوش بودم
اکنون که «تنهایی ام» را هم گرفته اند
دیگر تنها نیستم
تنهای مطلق هستم!

نوشته شده در سه شنبه 88/10/15ساعت 10:53 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

[نوشته ی رمز دار]  


نوشته شده در دوشنبه 88/10/7ساعت 5:24 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

سیل باران
و چشمان خشک من...

یاد گرفتم
حتی در تنهایی
برای کسی اشک نریزم.
حتی اگر تنهایم گذاشته باشند.
نوشته شده در جمعه 88/9/27ساعت 8:56 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

او چهار سال بعد
من یک هفته؛

شنیده ام
آنها
که زودتر
مراحل زندگی را
 طی می کنند
زودتر هم
می میرند

نوشته شده در چهارشنبه 88/9/25ساعت 3:39 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >