ورد سحری
در انتهای یک روز پر استرس که صبحش امتحان داری و ماشین هم پنچر می شود؛ جریمه پلیس را که رد کردی تازه می فهمی امتحان نداری بی هوا می روی نمایشگاه بعد هم بیخیال دنیا می روی یک دانشگاه غریبه با گنجشگ ها درد دل می کنی تا امتحانش تمام شود. نمازخانه دانشگاه هم که پلمپ است نمازت را دم غروب در امامزاده شهر می خوانی. حین تماشای غروب برای ناهارت پیتزا می خری و ساندویچ می خوری ... بعد که می خواهی جبران تمام کژبرنامگی های آن روز را بکنی شب می روید سینما «هرشب تنهایی» حالا من مانده ام در آن شنبه که هیچ چیز سرجایش نبود هر شب تنهایی فیلم من بود؟ یا نبود؟ بیچاره ما با اولین فیلممان!
تنها بودم
و با «تنهایی ام» خوش بودم
اکنون که «تنهایی ام» را هم گرفته اند
دیگر تنها نیستم
تنهای مطلق هستم!
و چشمان خشک من...
یاد گرفتم
حتی در تنهایی
برای کسی اشک نریزم.
حتی اگر تنهایم گذاشته باشند.
من یک هفته؛
شنیده ام
آنها
که زودتر
مراحل زندگی را
طی می کنند
زودتر هم
می میرند