سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























ورد سحری

دیشب یه عروسی دعوت داشتیم. با اینکه دو طرف عروس و دوماد از فامیل ما بودن اما اقوام درجه یک همه مسافرت بودن و من نسبتا تنها. خاله پدرم که تا حالا باید شصت رو رد کرده باشن اومدن نشستن کنار دستم. سلام علیکی کردن و احوالم رو پرسیدن. گفتم الحمدلله می گذرونیم. مثه برق مطلب رو گرفت و گفت نه! نباید بگی می گذرونیم. اگه مشکلی داری باید حلش کنی و نباید اینطور تو دلت ناراحت باشی که بگی می گذرونیم و خلاصه کلی نصیحتم کردن و آخرشم خلاصه نصایحشون رو گفتن.

 

آخر عروسی که داشتم خدافظی می کردم گفتن خب حالا بگو اون دو تا حرفم چی بود ببینم یادت مونده. منم گفتم و باز اشکالام رو گرفتن. خواستن ببینن درست حرفشون رو متوجه شدم یا نه... جالبه که صحبتای دیشبشون در ادامه صحبتای یه ماه پیششون توی یه مجلس زنونه دیگه بود که اونجا هم کلی نصیحتم کردن و خب البته اونجا کاربردی تر بود حرفاشون. وسط حرفای دیشب به حرفای یه ماه پیش هم گریز می زدن که اگه یادت باشه اون روز گفتم اینطوری و حالا توضیح بیشترش اینه!

من موندم این بنده خدا چطوری یادش مونده. یعنی کسایی که این نسبت من رو باهاشون دارن -خواهر زاده ها و بچه هاشون- از صد نفرم بیشتر میشه!

 

خدا عمرش بده. از دیشب موضوع فکرم شده حرفاش. کل محتوای حرفش این بود که اگه مبنای زندگیم خدایی باشه راضی بودنم بر میگرده به رضایت خدا از من و زندگیم. و ناراحت شدنم از دست بقیه هم باز برمیگرده به رضای خدا و اینکه چقدر در مسیرش هستیم.

 

صله رحم که میگن یعنی این. یعن جویای حال اقوام بشیم نه اینکه بریم خونه همدیگه چایی و شربت بخوریم و تعارف های معمول رو بلغور کنیم. چقدر که دوست دارم من برای بقیه مثل همین خاله پدرم باشم. بدون اینکه بخوام ساعت ها اینترنت بیام و کلاس و جلسه ، حرفای تازه ای از زندگی داشته باشم. و همه اینها بر می گرده به فکر... اینکه آدم تو زندگی از مغزش کار بشه...

 

خدایا...  نعمت قوه عاقله دادی کارت درست، لطفا دفترچه راهنماش هم برامون بفرست!


نوشته شده در شنبه 89/5/16ساعت 7:9 صبح توسط سحر| نظرات ( ) |

خب من الان توی یه کافی نت یه جای یه شهری نشستم. هوا گرمه. خیلی هم گرمه. حتی این بادبزن خارجی که همیشه تعریفش رو می کردم و می گفتم مثل کولر کار می کنه جواب نمیده. بعضی از دوستای حافظم وقتی پستشون به گرمای هوا می خورد یا مثلا خانمی رو می دیدن که داره از گرمای هوا شکایت می کنه بهش می گفتن : قل نارجهنم اشد حرا

خدا کنه امروز گرمی آتش جهنمم رو بیشتر نکرده باشم.

امروز روز یادگاریه


نوشته شده در شنبه 89/5/2ساعت 7:28 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

از قضا اون حضرت آقا حافظ قرآن هم بود اما شدیدا معتقد بود زنها آفریده شدن که به مردها خدمت کنند. جالب اینکه نظرش رو با صریح ترین و تندترین کلمات هم می گفت. منم نه گذاشتم نه برداشتم جلو همه وایسادم باهاش به بحث کردن. حالا بقیه می خواستن طرف کوتاه بیاد من همینطور که بشقاب ها رو از ظرفشویی در می آوردم و خشک می کردم می گفتم نه بابا بذارید حرفش رو بزنه. تازه بحثمون گرم شده!
اینقدر بطلان عقیده اش برام روشنه و هزار و یک دلیل دارم براش که دوست داشتم تا آخر بحث رو بریم. با اینکه از صبح سرپا بودم و کار خونه و درس و جلسه و آشپزی و ازین کارا داشتم اما فک ام تازه قوت گرفته بود!

این حضرت آقا که برای خداحافظی مکه خدمتمون رسیده بودن می گفتن که الان ببینید همه زن ها دارن به مردها خدمت می کنن و خدا هم به خاطر خلقت حضرت آدم به خودش تبارک گفته و زنها هم که ناقص العقل هستند پس این مرد هست که اشرف مخلوقات هست نه زن!

توی بحث ها اگه فوری بعد از نظر طرف بگید نه من حرفت رو قبول ندارم خب اونم موضع می گیره. منم خیلی با آرامش گفتم که بله زن ها ناقص العقل و کامل الاحساس هستند ولی مردها هم ناقص الاحساس هستند و تازه  کسی هم نگفته کامل العقل هستند! اگر نبود احساسات کامل حضرت زهرا و حضرت زینب سلام الله علیهما هیچ وقت عاطفه تاریخ جریحه دار نمی شد. اگر مادرها می خواستند عاقل باشند هیچ نوزاد پسری مرد نمی شد.

اون آقا معتقد بود زنها فقط وظیفه دارن به مردها خدمت کنند و کاری نیستن که مردها از انجامش بر نیان. البته نمی تونست ادعا کنه مردها می تونن بچه دار هم بشن اما اشکال کارش این بود که فکر می کرد بچه دار شدن فقط یه کار نهایت 9 ماهه هست نه یه پروسه عمرانه!

در پایان بهشون گفتم وقتی رفتید مکه و سعی صفا و مروه به یاد بیارید چندین قرن هست همه مردها دارن کار احساسی نه عقلانی یه مادر رو تکرار می کنن.

گفت: خب اونم به خاطر فرزند پسرش این کار رو می کرد.

د به رو!


نوشته شده در یکشنبه 89/4/27ساعت 10:11 صبح توسط سحر| نظرات ( ) |

مسابقات بین المللی قرآن هم شروع شده و من حتی نتونستم یک ثانیه اش رو ببینم. یادش بخیر اون سال که رفتیم سالن کنفرانس برای تماشای مسابقات... تقریبا هیچ کس شخصی خودش نیومده بود و همه یه جورایی کادر اجرایی یا شرکت کننده بودن. امسال دیدم صدا و سیما داره زیر نویس می کنه که شرکت برای عموم آزاده  و ملت تشریف بیارید.

تهرانی هاش اگه رفتن جای ما رو هم خالی کنن.

این روزا نصف عمرم انگار داره تو آشپزخونه می گذره. چرا این کار خونه اصلا تمومی نداره؟ یعنی یا کار تموم نمیشه و یا تموم میشه و من رضایت ندارم...

بدجور تو فکر تنظیم مدل زندگیم هستم... این همه در عمر بابرکتم شعار دادم حالا باید مرد باشم و عمل کنم... بطلان بعضی شعارام که به خودم ثابت شده


نوشته شده در سه شنبه 89/4/22ساعت 7:21 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

دیشب داشتم به قرآن هایی که در زندگیم هدیه دادم و گرفتم فکر می کردم. و در نتیجه به آدم هایی که بهشون قرآن دادم یا ازشون قرآن هدیه گرفتم.

 

بعد از اینکه حافظ قرآن شدم علاقه زیادی به قرآن های مختلف پیدا کردم. در واقع هر قرانی کارکرد خاص خودش رو داشت. یکی برای حفظ توی خونه خوب بود یکی برای مرور توی خونه؛ یکی قرآن جیبی بود یکی قرآن کیفی بود یکی قرآن مسافرتی بود و ...

هر سفر زیارتی که داخل یا خارج کشور می رفتم می گشتم تا یه قرآن ناب و خاص پیدا کنم و حتی به بقیه هم سفارش می کردم برام قرآن های خاصی بیارن. یعنی اگه من هیچ قرآنی هدیه نداده بودم الان یه کلکسیون قرآن داشتم!

 

چون عاشق اشیاء ریزجثه هستم همیشه دنبال قرآن های کوچیک و خوانا بودم و هستم. یه قرآن کوچیک داشتم که دکمه می خورد برای بستنش به جای زیب که اون رو هدیه دادم به زهرا. از مکه گرفته بودمش و متبرک به کعبه بود. یه قرآن بود از نمایشگاه قرآن تهران خریده بودم جلدش زرشکی بود و داخل قاب می شد منتها با سایز خیلی کوچیک. اینم یکی از دوستام یه روز دستم دید و خوشش اومد منم دادم بهش. ازین قرآنا زیاد داشتم. شاید ده بیست تایی قرآن همینطور گرفتم و بخشیدم.

اوایل خیلی سختم بود. چون هر قرآنی رو با وسواس زیادی می گرفتم و باهاش ارتباط معنوی- عاطفی برقرار می کردم؛ اما کم کم رو خودم کار کردم و به خودم می گفتم باید حداقل از قرآن شروع کنم تا بتونم آدم سخاوتنمدی بشم. هرچقدرم که قرآن ببخشم نه تنها چیزی از دست ندادم بلکه تونستم این صفت رو در خودم بیشتر تقویت کنم.

 

جالبه از وقتی قرآن زیاد هدیه دادم زیاد هم قرآن هدیه گیرم می اومد. قرآن هایی از مکه، کربلا، لبنان، یه قرآن نفیس از نمایشگاه قرآن و ... . از همون دست که دادم از همون دستم گرفتم.

یه چند وقته حس می کنم قرآن هام زیاد شدن و خب کسی هم برای بخشش نیست! اصلا خوشم نمیاد قرآنی تو قفسه ام باشه که خونده نشه. چون حق قرآن اینه که دست کم چند وقت یه بار قرائت بشه.

 

یه حکایت جالبی از زندگی مقام معظم رهبری چند وقت پیش شنیدم. اینکه چون ایشون به خاطر موقعیتشون زیاد بهشون قرآن هدیه داده میشه همه اینها رو به ردیف توی قفسه کتابخونه شون چیدن و هر روز که می خوان قرآن بخونن نوبت یه قرآن می شه تا هیچ قرآنی مهجور نمونه. من که متاسفانه مدتیه برنامه منظم قرائت ندارم و خب اینقدرم زندگیم مرتب نیست که همه قرآنام توی یه قفسه یا حتی توی یه شهر باشه!

 

چند سالیه فهمیدم راه ورود به قلبم هدیه گرفتن قرآن شده! البته یادم نمیاد تا حالا به کسی این جمله رو گفته باشم اما هرکسی که ازش قرآن هدیه گرفتم رو نتونستم فراموش کنم و یه حس معنوی قلبی از اون هدیه و شخص برام مونده.

خدا کنه قرآن، وسیله خبط و خطاهام نشده باشه.


نوشته شده در شنبه 89/4/5ساعت 10:40 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >