سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























ورد سحری

خدایا
آخه این کارا حکمتش چیه؟
لااقل بذار جواب امتحانای قبلیم بیاد؛ بعدش امتحان بگیر
منو به زور و قسمت و تقدیر کشوندی صدها کیلومتر این ورتر
بعدم هرچی می خوام خودم رو از اونجا بکنم نمیذاری
خب یه کاری رو شروع کردی بذار منم تمومش کنم
بذار دست و پام رو ازونجا قطع کنم بچسبم به زندگیم
اینقدر ازینجا رونده ام نکن
مغازه دارای اینجا صد میلیونم که خرید کنم تحویلم نمی گیرن
بعد تاکسی های اونجا مجانی می برنم
دانشگاه اینجا رو کم مونده ممنوع الورود بشم
بعد هر روز دارم یکی رو اجیر می کنم به جام بره دانشگاه اونجا کارامو انجام بده
جای من بودی گیج نمی شدی؟
چرا بی وطنم کردی؟

نوشته شده در سه شنبه 89/1/17ساعت 1:14 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

از من بزرگتر هست ولی گفت دارد پایان نامه کارشناسی می نویسد. همین باعث شد اعتماد به نفسم یک ذره بالا برود. دست کم من این سالها که داشتم لیسانس می گرفتم به هزار و یک کار دیگر هم چنگ زدم. او هم البته بیکار نبوده. در قسمت هایی از زبان و ورزش و بعضی روحیات خاص مشترک هستیم. اصلا خوشم می آید که براده هایی از شخصیتم را در دیگران ببینم و بعد فکر کنم که دید بقیه نسبت به همچه آدمی چیست. فیلم ها را که نگو! اگر بگویم فلان روحیه ام شبیه کدام دختر کدام فیلم است که پاک آبرویم رفته است؛ اما خودم را همه جا می بینم؛ أینما تولوا!

این تازه رفیق شفیق ما رشته اش علوم قرآنی است. تا آن رفیق پشت کنکوری دکترا خلاص شود فرمان گروه تحقیق را سپردیم دستش. مصر بود که حتما موضوع تحقیق را باید از بررسی آیات شروع کنیم. حالا بماند که این همه کتاب در مورد موضوع ما از منظر آیات چاپ شده و اینکه آیات و روایات در کنار هم باید تفسیر شوند؛ اما این خانوم کوتاه بیا نبود. حتما می خواست آیات مرتبط را پیدا کند، تفسیرها را بریزد دورش و برای مقدمه یک کتاب قطور بنویسد. نه می شد که بگوییم قرآن نه! نامسلمان که نیستیم. نه می شد به میلش راه بیاییم و سیر تحقیق را به هم بزنیم.

آخرش فقط یک پیشامد بود که متقاعدم کرد روش این خانوم جواب نمی دهد. اینکه هر موضوعی را می گفتیم معجم دستش گرفته بود و میگفت اصلا همچه چیزی در دین وجود دارد یا ندارد. در مورد بعضی موضوعات مثلا اینکه چه گرایش هایی در انسان فطری هست یا نه فقط به متن آیات اکتفا می کرد و توضیح بیشتر را از تفسیر می خواست در حالیکه خیلی از توضیحات اساسی را تفسیر می دهد و از متن آیه نمی شود فهمید. مثلا می گفت تمایل به پوشش فطری نیست چون در قسمت آیات فطرت قرآن چیزی به نام پوشش نداریم!

کلا دختر خوبی بود. خندیدیم. هم من کلی لیچار بارش کردم هم او! بعض وقت هایش را قیافه گرفتم که مثلا از حرفت خوشم نیامده؛ اما فقط برای مدیریت روابط لازم بود!

 

دم رفتن گفت از حرف هایم که ناراحت نشدی. واقعا هم نشده بودم. گفتم نه بابا! آدم اگر طاقت شنیدن حرف نداشته باشد که نمی تواند کار کند.


نوشته شده در سه شنبه 89/1/17ساعت 2:0 صبح توسط سحر| نظرات ( ) |

بالاخره بعد از هفت ماه من و میزتحریرم و کامپیوترم به هم رسیدیم و تونستم آرامش بیشتری برای خوندن و نوشتن پیدا کنم.
حس می کنم خدا داره من رو به دایل آپ امتحان می کنه!

 


نوشته شده در دوشنبه 89/1/16ساعت 2:22 صبح توسط سحر| نظرات ( ) |

ازینکه دم عید همه در تب و تاب خرید عید بودن خنده ام می گرفت.
ازینکه چند ساعت مونده به سال تحویل نشستم اون کتاب داستان رو تموم کردم حس خوبی دارم.
ازینکه بچه مدرسه ای ها یه هفته قبل نوروز مدرسه رو دودر می کنن خوشم نمیاد.
ازینکه موقع سال تحویل حرم یه کتاب 300 صفحه ای درسیم برای مطالعه همرام بود آرامش داشتم.
ازینکه اینقدر نمایشگاه سفره هفت سین می دیدم از جیب های خالی مردم خجالت می کشیدم.
ازینکه روز اول فروردین وقت کردم بشینم اون طرحم رو بنویسم و ایمیل کنم خوشحالم.

ازینکه نوروز که میشه ملت مثل فراری ها از خونه می زنن بیرون تعجب می کنم.
ازینکه مردم دنبال کردن سریال های نوروزی رو مثل نون شب واجب می دونن متاسفم.
ازینکه توی سفر داشتیم همش در مورد مقاله های در دست تهیه حرف می زدیم به خانواده ام می بالم.
ازینکه سیزدهمون به در نشد و دیگه کسی بهم گیر نمیده که سبزه گره بزن راحتم.

ازینکه امشب افروز زنگ زد و پرسید مرور قرآن تا چه جزئی هست امیدوار شدم.
ازینکه فردا تعطیلات تموم میشه و میرم سراغ درس و زندگیم خیلی خیلی خوشحالم!


نوشته شده در جمعه 89/1/13ساعت 11:53 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

دیشب به چشم خویشتن... دیدم که جانم می رود!
یه سفره یه بار مصرف پهن کردیم و با کمک مهندس داداش دل و روده لبتابم رو ریختیم توی گود. منم مثل این عزادارا غمبرک گرفتم بالای سرش. چه خاطره ها که باهاش نداشتم. البته مدتی بود اذیت می کرد؛ اما من با خوبی و بدی هاش ساخته بودم. از دکمه کیبردش که داشتم زیرش رو تمیز می کردم و کنده شد گرفته تا فنش که داغ می کرد و تابستونا قالب یخ می ذاشتن کنارش... با همه اش خاطره داشتم. تیمار داری اش رو می کردم اونم بهم سرویس می داد.
دیشب از توی فنش مقدار قابل توجهی گرد و غبار و پرز استخراج کردیم. مثه این عمل های جراحی بود که از تو معده طرف میخ در میارن! بیچاره لبتابم چی می کشیده با این ناخاله ها!
دستمون طلا موقع بستن لبتاب زدیم سیم اسپیکرش هم قطع کردیم تا صدا از مورچه در بیاد ازین در نیاد. 5 سال پام واستاد. آخر عمری کر و لالش هم کردم!

حساب کردیم بخوایم رو به راهش کنیم حداقل 300 تومنی خرجش می شه. صرف نداره. یه نت بوک صورتی مامانی بیشتر می ارزه به یه لبتاب شکسته بندی شده. دیدیم بهترین کار اینه که اعضای بدنش رو اهدا کنیم به یه موسسه فرهنگی؛ بلکه به کمال مطلوبش برسه!

ما هم که می میریم تجزیه می شیم، داغون می شیم. عمرمون رو که کردیم هزار و یک درد و بلای دیگه پیدا می شه. الهی هیشکی زمین گیر نشه. حالا هرچقدرم با دست و پامون خاطره داشته باشیم آخرش همه شون اوراق می شه بدتر از این لبتاب حتی 200 تومن هم نمی خرنش. چی می مونه واسه آدم؟ جز ایمیل هایی که فرستاده و مطلبایی که نوشته. جز نیتی که موقع قلم زدن روی کیبرد داشته.

مرگ آدم ها خیلی دردناک تر از اوراق شدن لبتابه؛ ولی یه فرق اساسیش اینه که موقع پیچیدن و کفن و دفن آدما دو تا پیچ اضافه نمیاد!


نوشته شده در جمعه 89/1/13ساعت 11:36 عصر توسط سحر| نظرات ( ) |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >