ورد سحری
اگه یه شب بعد از یه مهمونی اعصاب خرد کن و چند هفته خود درگیری حاد و یأسهای علمی و ناکامیهای زمانی و کنج ازلت گزیدن و تردید در رفتار دیگران و از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود و به کجا میروم آخر و اینجا کجاست و هوا چطور است و ساعت چند است... سریال حضرت یوسف – علیه السلام- تنها سریالی هست که همیشه میبینم. یکی از دلایل اصلی پیگیریام قرآنی بودن داستان است. یکی از لذتهای هر جمعهام این است که سریال را ببینم و همینطور پیش خودم آیاتش را بخوانم. سوره یوسف تنها سوره نسبتا بلند قرآن است که داستان یک پیامبر از اول تا آخرش بیان شده. مثلا داستان حضرت موسی در سوره های مختلفی مثل طه، شعراء، بقره و ... آمده و به همین خاطر آیات مشابه زیاد دارد و هنگام مرور آدمیزاد کمی قاطی میکند. آدمیزاد است دیگر! اما سوره یوسف با آن بهترین قصه اش ( احسن القصص) به خاطر توالی زمانی و وحدت موضوع برای حافظان قرآن خیلی دلچسب است. سعی میکنم همیشه از تیتراژ آغازین ببینم.« اذ قال یوسف لأبیه یاأبت انی رأیت احد عشر کوکبا و الشمس والقمر رأیتهم لی ساجدین» اوایل فکر میکردم فقط خودم صوت آیات ابتدایی سوره را که اول تیتراژ پخش میشود دوست دارم؛ اما بعد دیدم یک حس مشترک است بین خیلی از بینندهها. با صوت زیبایی خوانده شده. فراز و فرود قشنگی هم دارد. یاد آن روزها میافتم که با نوار قرآن حفظ میکردم. سری کامل ترتیل استاد پرهیزگار را داشتیم. ده جزء اول را با صدای ایشان حفظ کردم. کسانی که با نوار حفظ میکردند حفظ اولیهشان خیلی روانتر بود. از جزء ده به بعد تصم نقطه عطف کاستهای قرآنی که گوش میدادم کشف نوارهای نماز تراویح مکه و مدینه بود. فکر کنم بدانید که در نمازهای جماعت مکه و مدینه همه سوره ای ممکن است خوانده شود. یادم باشد بعدا یک مطلب جدا در این باره بنویسم. حتی جمعهها سوره سجده دار میخوانند و همه باید وسط قیام واجب به سجده بروند! در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء قرآن را در نماز میخوانند و اینطور است که تقریبا از هر امام جماعتشان یک سری ترتیل کل قرآن دارند. اولین کاستهای اینچنینی که شنیدم نمیدانم سدیس بود یا مشاری راشد. اما صوت مشاری راشد بیشتر چشمم را گرفت ( یعنی گوشم). مخصوصا آن صفحه آخر سوره ابراهیم را که گریه امانش نمیداد و یک آیه را چندین بار خواند تا توانست تمام کند. از آن به بعد تا یکی دو سال نوار قرآن و واکمن و هدفن همراه همیشگیام بود. با صوت قرآن زندگی میکردم، کار میکردم، راه میرفتم؛ حتی درس میخواندم! قرائت آیات ابتدایی سوره یوسف را که از تلویزیون میشنوم یاد آن روزها میافتم.
...دلت بگیرد و نگاهی به گوشهی اتاق بیندازی و قرآن را برداری و یک حمد بخوانی و به خیال تفأل، دلت بخواهد دو کلام هم از خدا بشنوی و بعد ببینی که خدا میگوید:« الذین آمنوا و عملوا الصالحات طوبی لهم و حسن مآب» آیا میتوانی احوالاتت را توصیف کنی؟
یم گرفتم قراء دیگر را هم امتحان کنم. نزدیک کلاس حفظمان یک مرکز فرهنگی بود که از شانس خوب من نوار قرآن هم میفروخت. هفتهای دو سه بار آنجا سر میزدم و هر دفعه کاست یک قاری جدید را میگرفتم. بعضیها را هم از روی سیدی ضحی گوش میدادم. منشاوی، محمد جبریل، مصطفی اسماعیل، شاطری، عبدالله بصفر، عبد الباسط، سعد الغامدی، محمد ایوب طه... فکر کنم همینها بود. همهشان همین آیات قرآن را میخواندند؛ اما انگار هر کدام با صدایشان حرفهای دیگری هم اضافهاش میکردند.
من... نه علم موسیقی خواندهام و نه نشنید مشنید ( بر وزن ندید بدید!) هستم. تلویزیون، تاکسی، اینترنت، زنگ موبایل؛ حتی زنگ در خانهها، از همه طرف محاصره شدهایم و به زور آهنگ و نوا به خوردمان میدهند. موسیقی را حس میکنم. سخن موسیقیهای بیکلام را میشنوم. شاید گاهی هم شدهباشد که برای فراموشی مشکلات زندگی یکی دو ترک بگذارم و در حال و هوای خودم باشم؛ اما... هیچ کدام به قشنگی آن صوتهای قرآنی راضیام نکردهاست.
آن روزها که قرآن حفظ میکردیم هرجای خانه که مینشستیم کافی بود دستمان را دراز کنیم تا همانجا روی تلویزیون، کابینت، طاقچه، باغچه و از این قبیل یک قرآن پیدا کنیم.
همین! خواستم بگویم چقدررر در دوران حفظ احساس میکردیم در محاصرهی معنویتیم. حفظمان که تمام شد فکر کردیم چون دورهی یکسالهی حفظ+معنویت بوده بعد از اتمام دوره باید دور معنویت هم خط بکشیم. همهاش یاد این دوران خوش میکردیم و میگفتیم حیف که دیگر تکرار نمیشود.
حیف که لحظاتمان را با آه و حسرت بر لحظاتی که میتوانستیم خودمان بسازیمش تلف کردیم.
ش نبود نگاه کردم. یک قسمت کتاب که بیشتر خوانده شدهبود سیاه بود.
آه... چقدر که با این سیاه شدن ضخامت صفحات زندگی کردیم. هر کس که قطر بیشتری از قرآنش سیاه شدهبود یعنی بیشتر حفظ کردهبود. بعضیها قرآنشان سیاهتر میشد. علتش را نمیدانم. یا بیشتر میخواندند یا همیشه قرآن را طوری میگرفتند که ضخامت صفحات را لمس میکرد یا دستشان کثیفتر بوده! ضخامت سیاه قرآن اثبات ادعای حفظمان بود.
بعد یادم آمد چقدر دلم تنگ شده برای آن قرآن سبزم. آن قرآن سبز چمنی ترجمهی آقای فولادوند که بیست جزء را با آن حفظ کردهبودم و اندازهی دو سوم قطرش سیاه شدهبود. سایز صفحات آن قرآن کمی شبیه مربع بود و وقتی دستم میگرفتم حس میکردم انجیل دستم گرفتم و شاید خودم هم راهبهام!
و کسی که یک سال صفحه به صفحه با سیاه شدن صفحات جلو نرفته و آیات را در مغزش حل نکرده چه میفهمد قطر سیاه شدهی کتاب را.
دلم کشید از همین فردا دوباره مرورم را شروع کنم.
فردا که بقره را بخوانم،
صد و دوازده روز دیگر یک دور قرآن را مرور کردهام.