ورد سحری
ماجرا از قبل از حفظ شروع شد که پدر یه جوایز مبهمی در ازای حفظ کل قرآن برامون تعیین کردن. همونطور که گفتم مبهم بود. ما هم امیدی نداشتیم. چون پیش میاومد که حرفایی بزنن و بعد فراموش کنن. خلاصه سرمون رو انداختیم زیر و مثه بچه آدم قرآنمون رو حفظ کردیم. یه مدت بعدش یادمون اومد که پدر یه چیزایی فرموده بودن. خلاصه طبق توافقات حاصله جایزه من به صورت اوراق مشارکت خریداری شد و یه کم دندون رو جیگر گذاشتیم تا یه سودی روش بیاد و نتیجهاش شد این لبتاب! برادرم هم چند سال بعد جایزهاش رو گذاشت تو بورس و هنوز داره باهاش کار میکنه.
این قضیه گذشت تا ...امروز که از امتحان حفظ قرآن برگشته بودیم و داشتیم زندگیمون رو میکردم و من مشغول مطالعه برای نوشتن یه مقاله بودم و همینطور لینک رو لینک کلیک میکردم. پدر ساکت بودن که ناگاه گفتند: هر کدومتون شعر حافظ و نهج البلاغه و این چیزا حفظ کنید بهتون جایزه میدیم!
ما رو میگید همینجوری گیج مونده بودیم که چه اتفاق خوشایندی این طرح رو به ذهن مبارک پدر آورده؟! خلاصه اینکه برداشتیم یه نهج البلاغه و یه دیوان حافظ گذاشتیم وسط میدون و نشستیم به بررسی و امتیاز دهی و بعد تخصیص یه قیمت پایه به هر امتیاز و نحوه برگزاری امتحان حفظ و بعد اطمینان از تسلط. الانم خواهرم داره مصوبات جلسه خانگی رو تایپ میکنه.
من همیشه توی زندگیم غصهدار بودم که پدرم زیاد به مطالعات جنبی و فعالیتهای فرهنگی و این چیزها علاقه نشون نمیدن و فعالانه شرکت نمیکنن. البته حق هم دارن. چون از بچگی سرشون توی درس بوده و بعد توی همین درس و کارشون برامون سنگ تموم گذاشتن؛ اما بعضی وقتها پیش خودم میگفتم شاید پدری که یه معلم ساده باشه در عوضش همیشه کتاب و داستان بخونه و فعالیت های فرهنگی اجتماعی داشته باشه بهتر باشه!
امروز فهمیدم که نه بابا! بابای ما هم اینکاره است. البته بسیاری از این تعجبات من به خاطر قوانین ریز و دقیقی هست که تصویب کردن. یعنی مثل نوشتن اساسنامه برای یه تشکل بود. یا طرح یه همایش یا اردوی آموزشی.
بعد از حفظ قرآن به طرز عجیبی علاقمند حفظ کردن شدم. شعرهای کتاب ادبیات رو حفظ می کردم. حتی اونایی که برای حفظ نبود و معنیش هم مهم نبود. شعرهای عربی کتاب عربی دبیرستان رو حفظ میکردم. بعدش یه دیوان حافظ کوچیک خریدم و شروع کردم به خوندن و حفظ شعرهایی که خوشم میاومده. سعی کردم این حافظه رو آک نگه ندارم! حافظه مثل کش میمونه که هرچی بیشتر ازش کار بکشیم بزرگتر میشه نه مثل ظرفی که پر بشه و تموم.
به نظر من این یه مهارت فوق العاده مفید هست که کسی حافظه خوبی داشته باشه و با ورزش حافظه که همون حفظ کردن و مرور هست این مهارتش رو زنده و فعال نگه داره.
چقدر لذت بردم وقتی یه ماه پیش داشتم با دوست دوران دبستانم که از سوم تا پنجم دبستان همکلاسیش بودم و به هم تلفن میزدیم... با این دوستم چت کردم و داشتیم خاطرات گذشته رو مرور میکردیم و من برای تجدید خاطره شماره تلفن 5 رقمی اون موقع خونهشون رو گفتم و اون دهنش از تعجب باز مونده بود! تقریبا مال 12 سال پیش بوده.
مخلص کلام اینکه... تو رو خدا از حافظه هاتون استفاده کنید. موبایل و تکنولوژی و کوفت و زهر مار خوبهها؛ ولی سعی کنید چار تا تلفن و آدرس هم خودتون حفظ کنید تا یه وقت در نبود این امکانات هنگ نکنید!
زشته به خدا... آدمیزاد با این همه نعمتی که خدا بهش داده و علم آدم الاسماء کلها هست بعد شماره تلفن خونهشون یا حتی شماره موبایل خودش هم حفظ نباشه! دیدم که میگم ها!
خجالت بکشید!
خلاصه اینکه دیروز همینطور که داشت تبلیغات و مسابقات بی المللی قرآن رو می ذاشت دیدیم که داره رقیه محمدی رو نشون میده. رقیه محمدی کوچک سال ترین دختری بوده که حافظ قرآن شده؛ اونم در سن 6 سالگی. تلویزیون داشت قرائت قرآنش رو نشون می داد. اول همه مون تعجب کردیم که چرا این همه سال که گذشته و ماها این همه بزرگ شدیم رقیه همون قدری مونده! بعد فهمیدیم پخش مجدده و چند دقیقه بعدش مصاحبه با رقیه خانوم بزرگ شده رو نشون داد. ماشالا بزرگ شده بودن. یه چادر شالدار با روسری سفید و سیاه پوشیده بودن. یاد اون مطلبم افتادم که در مورد هادی نگارش و کت شلوار و ریش پروفسوری نوشته بودم! چرا من فکر می کردم هر چی حافظ مسلط تر و با سابقه تر باشه باید از نوع پوشش اون هم مشخص باشه؟! چرا فکر می کردم هر دختری که حفظ قرآنش بهتر باشه مقنعه اش هم باید بیاد جلوتر؟!!
تقریبا 11 ساله بودم که رقیه محمدی رو برای اولین بار دیدم. با پدرش برای اجرای برنامه اومده بود. برنامه توی یه منزل شخصی بوده. اون وقت ها من نیم جزء هم حفظ نبودم و فکر می کردم این دختری که 5 سال از من کوچیکتره و همه همه قرآن رو حفظ کرده حتما از فضا اومده. ( حالا فهمیدم فضا یعنی قم و تهران!) خلاصه اینکه توی اون جمع غیر از صاحبخونه کسی رقیه رو ندیده بود. فقط می دونستیم یه دختر کوچیک هست. پدرش رفت پشت میکروفن و گفت رقیه خودش پشتکار داشته و بدون اینکه به من بگه 60 سوره رو حفظ کرده بود و من حساب کردم که 60 سوره کوچیک قرآن حداقل میشه چند جز؟ مجلس یه مقدار سنتی بود. چند تا مامان بزرگ که دیگه ایام نوه داریشون هم گذشته بود و حوصله بچه نداشتند هم نشسته بودند. وسط مجلس می دیدیم یه دختره فسقلی با چادر هی داره اینور و اونور می دوه. خیلی شیطون بود. این مامان بزرگا هر چی صبر کردن دختره آروم و قرار نگرفت. خلاصه یه دعوای حسابیش کردن که بچه اینقدر شیطنت نکن. بشین سر جات بذار گوش بدیم. و از این حرفها
آخر داستان مشخصه. وقتی اسم رقیه رو برای اجرای برنامه صدا زدن همون دختر شیطون چادری رفت پشت میکروفن!
* یه کم پیازداغش رو زیاد کردم.
مصاحبه با دکتر رقیه محمدی
بین خواب و بیداری بودم. موبایل مادر زنگ خورد. از توی اتاق می شنیدم.
-سلام
-...
- الحمدلله، شما خوبید؟
-...
-[صدای بلندتر و متعجب] کی؟ خواهر راضیه؟
-...
- آخـــــــــــــــی . کِی ؟
- ...
- [صدای محزون فروکش کشده] خدا صبرشون بده.
-...
- باشه ما هم الان میایم
-...
خواهر راضیه رو دیده بودم. اونم منو میشناخت. میدونستم دانشگاه خودمون درس خونده. شاید اگر یک سال هم نمیدیدمش حالش رو نمیپرسیدم؛ اما انگار دلم خوش بود که همچین آدمهایی هم زنده هستند. دختر مهربونی بود؛ اما مُرد. اگه دختر مهربونی هم نبود می مُرد. مهم اینه که وقتی مُرد همه پشت سرش از خوبیهاش میگفتند. یک هفته نشده که از کربلا برگشته. خونه مادرش که رفتیم برای تسلیت، گفتند همین چند روز پیش برای نامزدش جشن و هدیه گرفته و روز مَرد رو پیش پیش تبریک گفته.
سالی که قرآن حفظ میکردیم توی فامیلامون چند تا مرگ و میر داشتیم. خیلی برام عجیب بود کسانی که میشناختم بمیرند. همیشه مردهها دور بودن برام. انگار از قبلش پیش مرگ شده باشن. اما وقتی دیدم خالهای فوت کرد؛ همکار جوان پدرم فوت کرد؛ پدر یکی از دوستام فوت کرد... فهمیدم صف مرگ به نوبت نیست.
درک اولین مرگ خیلی برام سخت بود. دلم میخواست بین مرگی که دیدم و آیاتی که حفظ کردم ارتباطی برقرار کنم و نتیجهای بگیرم؛ اما عاجزتر از این حرفها بودم. بعد کمکم عادت کردم.
تقریبا دو ماهی یه بار خبر مرگ می شنیدیم اون سال. دیگه روندش رو یاد گرفتم که روز اول هنوز مشکی نپوشیده میرن خانه مرحوم. معمولا جنازه خونه هست و آشناها میرن بالای سرش. بعد میدن جنازه رو بشورن. تاریخ تشییع رو مشخص میکنن. نمازمیت میخونن. موقع دفن کردن سوره ملک میخونن. به خاک مرحوم سوره قدر میخونن و روی قبرش میپاشن الخ. دیگه یه دست لباس مشکی همیشه آماده داشتم. رفتارهای عزاداران رو با دقت نگاه میکردم. هرکس یه جوری خودش رو موقع مرگ عزیزش نشون میداد. اونی که میدیدی تا دیروز داشت منبر میرفت و از خدا و پیغمبر میگفت چطور در مرگ عزیزش بیتاب شده، به سر و صورت میزنه و سینه چاک میکنه. و همسری هم دیدم که چه صبورانه موقع قبض روح بالای سر شوهرش بود، لحظه آخر براش آب آورد و وقتی همسرش برای همیشه خوابید آرام از گوشه چشمش اشکی جاری شد و انا الله خوند.
اگر اون سال اون مرگ و میرها همراه با حفظ قرآنم نبود نمیدونم الان نظرم نسبت به مرگ چی بود. یا اینکه اصلا توی اون مراسمها شرکت نمیکردم و خودم رو به بیخیالی میزدم یا اینکه هر دفعه برام شوک بزرگی بود و کابوس اتفاق موهومی به نام مرگ میدیدم.
حرف بزرگیه؛ اما اون سال من تونستم یه جورایی با جریان مرگ کنار بیام. بعضی وقتها میبینم وبلاگنویسان یه پست در مورد مرگ مینویسن و از بیوفایی روزگار و هول مرگ مینویسن؛ اما من تا حالا همچین کاری نکردم چون فکر مرگ همیشه همراهم هست نه اینکه یه روز بیاد و یه روز بره. درسته که همه از حساب قیامت میترسیم؛ اما نباید اون رو با مرگ اشتباه بگیریم. بعد از اموات اون سال و فکرهایی که میکردم و آیاتی که خوندم خیلی راحتتر به مرگ فکر میکنم و در موردش حرف میزنم. حتی گاهی خانواده از دستم شاکی شدند؛ اما راحت در مورد اینکه میخوام قبرم کجا باشه و چند طبقه باشه صحبت کردم. گفتم از اینکه میبینم این همه هزینه صرف گل و مراسمهای بعضا بیخاصیت میشه و حتی یک ختم قرآن هم برای میت نمیخونن ناراحتم و برای من به یکی دو مراسم قناعت کنن. کلکسیون کارت ترحیم جمع کردم. مرد و زن، پیر و جوون، رنگی و سیاه سفید؛ حتی یه کارت ترحیم دارم که مرحومهاش هم اسم خودم هست و خیلی برام عزیزه. بارها فامیل خودم رو توی ذهنم پشت اون اسم گذاشتم. پنج شش ساله که چندین بار وصیت نامه نوشتم و تجدیدش کردم و پاره کردم و دوباره نوشتم. تا مدتها وصیت نامهام رو زیر بالشم میذاشتم. حتی گاهی که از خونه بیرون میرم اتاقم رو به این نیت مرتب میکنم که اگه این رفتن برگشتی نداشته باشه زشته ملت بیان ببینن اتاق مرحومه شلوغ و نامرتبه! تازگی بیشتر روی رفتارها حساس شدم. شده که با کسی حرفم بشه و از ترس اینکه دیگه فرصت عذرخواهی و رفع کدورت نداشتهباشم فوری با یه حرف ساده رابطه خوب قبل رو برگردونم. حتی دو روز پیش داشتم فکر میکردم کاش یه سرویس بلاگ داشتیم که میشد اونجا وصیتنامهای بنویسیم و بعد از مرگمون به طور خودکار بره روی وبلاگ!
ساعتها و روزها و ماهها به مرگ فکر کردم. پروندهام سیاهی کم نداره؛ اما با فکر به مرگ آروم میشم و انگیزهام برای خیلی کارها بیشتر میشه. قبرستان که میرم غیر از دعاهای معمول، نگاه وایدی به قبور میندازم نفس عمیقی میکشم و با اهل قبور سلام و احوالپرسی میکنم. وقتی سنگقبرها را میبینم که چه صاف و مرتب چیدهشدهاند آروم میشم و پیش خودم میگم نگران نباش، هرچی ازین خونه به اون خونه و ازین شهر به اون شهر بشی آخرش خونه اصلیت همینجا هست و خوش به حال تو که این رو میدونی و از الان داری با خونه آخرتت رفیق میشی.
شنیدم بعضیها قبل از مرگشون بارها سر قبرشون میرن و دعا و نماز میخونن. منم دوست دارم همچین کاری بکنم. دوست دارم بیشتر در مورد مرگ بنویسم. در مورد قرآن و مرگ. در مورد واکنشهایی که افراد مأنوس با قرآن نسبت به مرگ دارن و بقیه. در مورد خواب و مرگ. در مورد مرگ و مردن و رفتن.
بعضیها فکر میکنن وقتی یه جوون از مرگ حرف میزنه یعنی افسرده و ناامید شده؛ اما من وقتی فکرشو میکنم میبینم روزایی که مرگ رو فراموش کردهبودم بیشتر پژمرده بودم. الان با اینکه مرگ خواهر راضیه حسابی ناراحتم کرده و عمیقتر از روزای قبل به مراحل مرگ و بعدش فکر میکنم؛ اما ممکنه همین الان برم پیش بقیه و بگم و بخندم و خم به ابرو نیارم. با یاد مرگ زندهام.
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده/ وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
امروز برای خواهر راضیه یه بار سوره یاسین و دوبار سوره ملک خوندیم. قاری صداش میلرزید. همه خمیده شدهبودن. چشمها سرخ شدهبود.خواهر راضیه 25 سالش بود. چادری بود. جوون بود.
مرگ مومن برای خودش آرامشه و برای بقیه غصه!
الحمدلله رب العالمین. الرحمن الرحیم. مالک یوم الدین. ایاک نعبد و ایاک نستعین. اهدنا الصراط المستقیم. صراط الذین انعمت علیهم غیرالمغضوب علیهم و لاالضالین.