ورد سحری
گاهی فکر می کند اگر فلانی بمیرد چقدر بد می شود و از فرضش گریه می کند بی دردی هم بددردی است.
صدایی شنید. آیفون تصویری را روشن کرد. همسایه طبقه بالا اثاث تازه آورده. می گوید مگر اینها اسباب کشی نکرده بودند؟
می گوییم به ما دخلی ندارد
می گوید شاید مثل ما اساس کشی شان چند مرحله است
می گوییم خدا می داند
می گوید شاید دخترشان طلاق گرفته و جهازش را پس آورده
می گوییم به ما چه
از چشمی در نگاه می کند و متفکرانه می گوید
نه! مبل جدید خریده اند!
امان از این بازنشسته های بیکار
باورم نمی شود
ده سال و اندی است که
او همان کتاب تکراری را با همان روش تدریس می کند
فقط یک خط چشم اضافه کرده بود
و قد مانتو کوتاه کرده بود!
که با خستگی می خوابم
با خستگی هم بیدار می شوم!
که با خستگی می خوابم
با خستگی هم بیدار می شوم!