ورد سحری
خودم از این روند که وبلاگ قرآنیم شده دل نوشته اصلا رضایت ندارم؛ اما چه کنم که فقط همینجا مونده برام. امروز بالاخره بعد از مدت ها با جمعی از حافظان قرار گذاشته بودم که شروع کنیم به کلاس های مرور. از یه هفته پیش زنگ زدم بهشون و امروز صبحم به همه شون پیامکی یاد آوری کردم؛ اما قسمت نشد که برم. نشد که بشه... نه جلسه ساعت 4 رو تونستم برم نه کلاس جبرانی... ازینجا رونده؛ ازونجا مونده اولین قرار مرور قرآن رو گذاشتن برای فردا صبح. نمیدونم میشه برم یا نه فشار روانی سه روز اول این هفته با فشار عصبی یک ساله کنکور برابری می کرد. بدیش اینه که به کسی هم نمی تونم غر بزنم؛ از ماست که بر ماسته. تا صدام در بیاد انگشت اتهام میاد طرف خودم. فقط من می مونم و چشمای پف کرده که باید خیلی ناشیانه ربطش بدم به خواب ظهر... من می مونم و سردرد سرشکن... به نظر من بهترین وبلاگ نویس بسان آن قورباغه ای است که آب می ریخت تا آتش را بر ابراهیم سرد کند. دنیای بزرگی است؛ اینترنت می گن آدما توی فشار و سختی هست که رشد می کنن. برای همینه که تو این روزهای پرشلوغم هزار و یک فکر و ایده به ذهنم می رسه. اینقدر که ایده ها توی ذهنم دعواشون میشه و یکی سر اون یکی رو زیر آب می کنه و حتی همه شون اجازه بروز پیدا نمی کنن چه رسیده به مکتوب شدن و اجرا. ایده لازم نیست حتما کاربردی باشه. یه ترکیب جدید و خلاقانه می تونه مقدمه یه ایده کاربردی باشه. تقریبا یه ماه پیش بود که عصر از کلاس اومدم بیرون... تازه بارون زده بود، هوا بوی نم گرفته بود و منظره روبروم فقط کوه بود و کوه... یه دفعه ناخودآگاه یه کلمه در توصیف اون هوا ساختم که تا نیم ساعت بعدش از خلق اون کلمه ذوق زده بودم... یه چیزی بر وزن وحشتناک ولی بارمعناییش لطیف و بارونی بود... یادم نیستش. بعضی وقتا که حس می کنم ممکنه حس خلاقیتم خشک بشه شروع می کنم الکی الکی کلمات رو می چینم کنار هم و جمله می سازم. کلمات بی ربط، فعل و زمان و زبان های قاطی. پینگیلیش، فربی ( فارسی+عربی)... چمی دونم هر چی دستم بیاد دیگه. گاهی این حرف زدن رو با بقیه هم تمرین می کنم. دفعه اول میگن چته دختر خل شدی؟ بعدش که می خوان کم نیارن خودشونم شروع میکنن به این مدلی جواب دادن. گاهی با خودم لج می کنم می خوام بدون لب گشودن حرف بزنم... مثلا پنج شش بار در جواب طرف مقابلم می گم هوم و هر کدومم یه معنای مستقل داره... نمیدونم. شاید یه جور بازیه که خودم اختراعش کردم. بالاخره آدما لازمه به خودشون روحیه بدن و یه سوپاپ اطمینان برای منفجر نشدن بذارن. سعی می کنم خودم رو از کلیشه های زندگیم بیرون بکشم. مثلا فکر میکنم اگه من یه دختر اسکیمو بودم الان چه احساسی داشتم؟ یا اگه محتاج نون شب بودم دیگه چقدر می تونستم حتی فکر کنم! اگه خدا نبود چی میشد؟ شروع کردم به بازتعریف هرچیزی که تا حالا شنیدم وجودش بدیهی هست و تعریفم نداره... فکرمو خونه تکونی می کنم. دنیا چیه؟ وجود چیه؟ علامت سوال چیه؟ اشتباه نکنید... تازگی فلسفه نخوندم. نه الان که قبلا هم نخوندم. فقط گاهی که می بینم از شدت رخوت استند بای شدم خودمو ریستارت می کنم تا سیستم عامل فکرم دوباره بالا بیاد. حس پوست انداختن قشنگیه نگاه متفاوت به دنیا حس پروانه شدن
تا کی باید خاطره ها را نگه داشت؟
الان اما دنیا سیاه است. فقط یک صفحه مانیتور روشن می بینم که تمام نور چشمم را می بلعد. گلدان و شاخه های گل در تاریکی غرق شده اند. فقط یک انگشت بالاتر از صفحه مانیتور،آن نوک شاخه ها چند شاخه نرگس نمی دانم چه رنگی با یک شاخه شکوفه که از میان آنها بیرون زده به صورت سیاه و سفید پیداست.
امروز پروانه ای را که همراه گل ها مهمان خانه مان شده بود ندیدم. نکند قاب پروانه های خشک شده ام را دیده باشد!