ورد سحری
دیشب به چشم خویشتن... دیدم که جانم می رود! حساب کردیم بخوایم رو به راهش کنیم حداقل 300 تومنی خرجش می شه. صرف نداره. یه نت بوک صورتی مامانی بیشتر می ارزه به یه لبتاب شکسته بندی شده. دیدیم بهترین کار اینه که اعضای بدنش رو اهدا کنیم به یه موسسه فرهنگی؛ بلکه به کمال مطلوبش برسه! ما هم که می میریم تجزیه می شیم، داغون می شیم. عمرمون رو که کردیم هزار و یک درد و بلای دیگه پیدا می شه. الهی هیشکی زمین گیر نشه. حالا هرچقدرم با دست و پامون خاطره داشته باشیم آخرش همه شون اوراق می شه بدتر از این لبتاب حتی 200 تومن هم نمی خرنش. چی می مونه واسه آدم؟ جز ایمیل هایی که فرستاده و مطلبایی که نوشته. جز نیتی که موقع قلم زدن روی کیبرد داشته. مرگ آدم ها خیلی دردناک تر از اوراق شدن لبتابه؛ ولی یه فرق اساسیش اینه که موقع پیچیدن و کفن و دفن آدما دو تا پیچ اضافه نمیاد! امسال شروع خوبی نداشت خدایا ختم به خیرش کن. وبلاگم رو زیر و رو کردم. از ویرایش اطلاعات شخصی و آرشیو کردن تمام مطالب قبلی گرفته تااا تغییر عنوان و قالب و مدیریت وبلاگ های لینک شده و حذف پیوندهای روزانه! عناوین را هم برداشتم مثلا قرآنی نوشتم. البته در این نیمه شبی آیات بهتری به ذهنم نرسید... آیات پیشنهادی شما را پذیراییم. درباره من= انی بشر مثلکم بازدیدها= و ان تعدوا نعمت الله لا تحصاها مطالب آرشیو شده= ما قد سلف عضویت در خبرنامه= عن النبأ العظیم لینک دوستان= و اخری لم تقدروا علیها صفحات اختصاصی=؟ البته فعلا پرده ها رو باز کردم دادم بشورن که قالب وبلاگم رنگ پریده شده. به رسم همه که دید و بازدید رو قبل از سال تحویل و از اموات شروع می کنن وبلاگ کسایی که برام مردن رو باز می کنم و بالا صفحه شون فاتحه می فرستم! اینجا نه هفت سین قرآنی که یک قرآن کامل سر سفره هست. قرآن مهجور ما روز به روز داره سر سفره ها ریزتر می شه. شده ازین قرآنای میکروسکوپی تزئینی! حس خاصی ندارم از تحویل سال. فقط دوست دارم زودتر بگذره تعطیلات هم تموم بشه برم سر درس و کلاس! به کسانی فکر می کنم که تحویل سال رو در این دنیا نیستن. به میت تازه قبض شده مون که باعث شد مراسم مزخرف هفت سین برون با شکوه کمتری برگزار بشه و روح من رو شاد کرد... خدا روحش رو شاد کنه! به خواهر راضیه فکر می کنم که تازه عقد کرده بود و دم جمکران ماشین زد بهش فوت کرد. چه شوک وحشتناکی برای همه بود. اما این هم فراموش شد. فقط این منم که هزاران بار خاطرات قدیمی و دوستان داشته و نداشته رو شخم می زنم. دلم می خواست نوروزها می رفتم خارج کریسمس می اومدم ایران تا از این مراسم های سال نو راحت می شدم! یعنی هنوزم باورم نمیشه صبح جمعه ای از خوابم زدم نشستم 6 صفحه گزارش پر و پیمون نوشتم بعد همه اش کلمح البصری پرید! در واقعه ای نادر که ورد حتی یک کلمه اش هم اتوسیو نکرد! من که میدونم دست استکبار جهانی توی کاره الکی برای تسکین خودم! حالا بدتر از همه دلسوزی های بقیه هست تا اشک آدم رو در نیارن ول نمی کنن آخی مطلبت پاک شد؟ هیچ جور نمیشه دیگه برش گردوند؟ حالا چکار می کنی؟ ولی خوب ادای آدم های قوی رو در آوردم گفتم اشکال نداره از اول می نویسم حتما بهتر از نسخه اول هم همیشه اصلا خوب که فکرش رو می کنم زیادی طولانی نوشته بودم شایدم گزارشم بسم الله نداشت که ابتر شد شاید
یه سفره یه بار مصرف پهن کردیم و با کمک مهندس داداش دل و روده لبتابم رو ریختیم توی گود. منم مثل این عزادارا غمبرک گرفتم بالای سرش. چه خاطره ها که باهاش نداشتم. البته مدتی بود اذیت می کرد؛ اما من با خوبی و بدی هاش ساخته بودم. از دکمه کیبردش که داشتم زیرش رو تمیز می کردم و کنده شد گرفته تا فنش که داغ می کرد و تابستونا قالب یخ می ذاشتن کنارش... با همه اش خاطره داشتم. تیمار داری اش رو می کردم اونم بهم سرویس می داد.
دیشب از توی فنش مقدار قابل توجهی گرد و غبار و پرز استخراج کردیم. مثه این عمل های جراحی بود که از تو معده طرف میخ در میارن! بیچاره لبتابم چی می کشیده با این ناخاله ها!
دستمون طلا موقع بستن لبتاب زدیم سیم اسپیکرش هم قطع کردیم تا صدا از مورچه در بیاد ازین در نیاد. 5 سال پام واستاد. آخر عمری کر و لالش هم کردم!
که با خانه تکانی و نظافت
یک فروردین ام
عید می شود
با نگاه نو
و تصمیم ها تازه
سال ام نو می شود
نه با سال نو
نگاهم نو شود!